مهر پنهان شب

یه شب شبنم کوچولویی روی برگی نشسته بود و از تیرگی و سردی شب دلش گرفته بود. اون آرزوی دیدن خورشید و صبح رو داشت. به هر حال شب به پایان رسید و آفتاب در اومد. شبنم به خورشید لبخند زد و خورشید تابید و تابید و تابید، وجود شبنم ذره ذره بخار شد و از بین رفت. آخرین ذرات شبنم به یه چیز فکر می کرد، مهر پنهان شب..

انتشار یافته توسط شاهین در چهارشنبه 24 فروردین 1390 با موضوع داستان‌های کوتاه

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

یک دیدگاه

  1. دیدم کامنت نداره خوندم ! جالبه این قصه ؛ قصه عشق هایه که اونقدر بزرگ و همیشگی اند که وجودشون رو فراموش میکنیم و وقتی یادشون میکنیم که از دستشون دادیم ؛ :(