مهر پنهان شب
یه شب شبنم کوچولویی روی برگی نشسته بود و از تیرگی و سردی شب دلش گرفته بود. اون آرزوی دیدن خورشید و صبح رو داشت. به هر حال شب به پایان رسید و آفتاب در اومد. شبنم به خورشید لبخند زد و خورشید تابید و تابید و تابید، وجود شبنم ذره ذره بخار شد و از بین رفت. آخرین ذرات شبنم به یه چیز فکر می کرد، مهر پنهان شب..
۲۳ دی ۱۳۹۰در ۰۱:۰۷
دیدم کامنت نداره خوندم ! جالبه این قصه ؛ قصه عشق هایه که اونقدر بزرگ و همیشگی اند که وجودشون رو فراموش میکنیم و وقتی یادشون میکنیم که از دستشون دادیم ؛