نامت چه بود؟
نامت چه بود؟ – آدم
فرزند؟ – من را نه مادری نه پدر بنویس اول یتیم عالم خلقت
محل تولد؟ – بهشت پاک
اینک محل سکونت؟ – زمین خاک
آن چیست بر گرده نهادی؟ – امانت است
قدت؟ – روزی چنان بلند که همسایه ی خدا اینک به قدر سایه ی بختم به
روی خاک
اعضای خانواده؟ – حوای خوب و پاک قابیل خشمناک ها بیل زیر خاک
روز تولدت؟ – در روز جمعه ای به گمانم که روز عشق
رنگت؟ – اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه
چشمت؟ – رنگی به رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان
وزنت؟ – نه آن چنان سبک که پرم در هوای دوست نه آن چنان وزین که نشینم بر این زمین
جنست؟ – نیمی مرا ز خاک نیم دگر خدا
شغلت؟ – در کار کشت امیدم به روی خاک
شاکی تو؟ – خدا
نام وکیل؟ – آن هم فقط خدا
جرمت؟ – یک سیب از درخت وسوسه
تنها همین؟ – همین!!!
حکمت؟ – تبعید در زمین
همدست در گناه؟ – حوای آشنا
ترسیده ای؟ – کمی
ز چه؟ – که شوم من اسیر خاک
آیا کسی به ملاقاتت آمده ست؟ – بلی
که؟ – گاهی فقط خدا
داری گلایه ای؟ – دیگر گلایه نه ولی . . .
ولی که چه؟ – حکمی چنین آن هم به یک گناه!!؟
دلتنگ گشته ای؟ – زیاد
برای که؟ – تنها فقط خدا
آورده ای سند؟ – بلی
چه؟ – دو قطره اشک
داری تو ضامنی؟ – بلی
چه کس؟ – تنها کسم خدا
در آخرین دفاع؟ – می خوانمش چنان که ا جابت کند دعا
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۱۳
بچه ها فکر کنم اوضاع داداش علی بیریخته.
کسی الان اصلا سمتش نره تا خودش یکی رو صدا بزنه.
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۴۲
ا داداش گناه داره تو که دیگه بهتر میدونی چی کشیده من تنهاش نمیزارم کمکش میکنم خدایا نزار داداش علی به خودش ضربه بزنه بهش کمک کن تا اروم باشه [دعا کردن]
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۱۹
نگفتم که تنهاش بزاریم !
الان هر چی باهاش حرف بزنید بد تر میشه .
بذار ۱ مدت بگذره بعد.
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۱۹
باشه تو هم کمکش کنیاااااااا
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۲۰
به روی چشم عزیزم.
میگم اینجا خیلی بد شده بیچاره علی خوب با کی حرف بزنه .
خوده من سر همین موضوع با کسی دیگه نمیتونم دردو دل کنم .
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۰۹:۳۹
دو مورد رو لازمه یادآوری کنم:
عاشقانه ها هیچ وقت از کسی دعوت نکرده درد و دل کنه، در محیطی میشه درد و دل کرد که ارتباط به صورت دو نفره شکل می گیره، مثل مسنجر، نه جایی که ده ها نفر حرفهای شما رو می خونن!
هدف این سایت این بوده که عشق و ایمان و امید رو بیشتر حس کنیم، نه اینکه غم و غصه و ناامیدی رو با بقیه به اشتراک بذاریم! بقیه (من جمله اشخاصی که دیدگاه ها رو تأیید می کنن) چه گناهی کردن که این جملات رو بخونن!؟
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۴۵
سلام پسرم، ببین عزیزم من حدود ۴ ماهه که با اینجا آشناشدم و اینجا خیلی محیط جالبی به نظرم اومد و رفته رفته دلبستگیم به اینجا بیشتر شد. همین طور که می دونی در سایت های دیگه فقط باید درباره همون پست نظر بدیم و اجازه گفتن حرف های دیگه نداریم مگه این که خودش فضای چت داشته باشه مثل کلوپ و امثالهم، اما این جا یه سایت عاشقانه است و رسمی…
باید از آقا شاهین ممنون باشیم که کامنتهای طولانی مارو می خونن و تایید می کنن. قبلا هم گفتم بازم میگم اوایل که می یومدم عاشقانه ها با چشم گریون پا میشدم از جلوی لپ تاپم چون بچه ها شورشو در آورده بودند هر چی هم تذکر میدادن فایده ای نداشت، به هر حال الانم شما میتونید دردودل کنید اما مرز ها رو باید رعایت کنیم تا مشکلی برای تایید کردن کامنتهامون پیش نیاد.
من دوس دارم همتون همیشه شاد باشین اما اگه حرفی هم از دلتنگی داشتین سعی کنید زیاد عم آلودش نکنین، به خدا اونایی که کامنت هارو تایید میکنن گناه دارن
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۰۰
بیخیال
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۰۹
اوه پسرم، چه کلمه ای رو به کار بردی؟؟؟؟؟؟ عمه النازت خوب میدونه من چقدر رو واژه ها حساسم (میتونی در پست دو خط موازی کامنت هامو نو در مورد جمله معروف شریعتی بخونی)
به هر حال چه با خیال، چه بی خیال، حق با باباته پسرم
یکمی هم تو کار خونه به بچه ها کمک کن و گرنه باز گندم میاد بهت گیر میده ها، الانم برو نون بگیربیار
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۴۷
سلام داداش خوبی؟
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۳۳
گندم جان، زیاد به این داداش علیت گیر نده! چون وقتی میفته رو دور غم و غصه دیگه خدا هم نمیتونه منصرفش کنه! اگه زیاد کامنت غمگین بذاره ممکنه اکانتش مسدود بشه. اگه میخای باهاش هم دردی کنی بهتره بری وبلاگش اونجا باهاش حرف بزنی! روی اسمش کلیک کنی وبلاگش باز میشه
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۰
باشه ممنون ارز اینکه بهم گفتی
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۳۷
اگه میخای کلاً اخراج نشه کاری رو که گفتم بکن. توی عاشقانه ها بیشتر سعی کن از موضوع دورش کنی و شادش کنی نه غمگین!
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۲
باشه ولی من اینجا به هیچکس حرف ناراحت کننده نزدم از این به بعد هیچی نمیگم هر کسی یک چی بهم میگه والا موندم :-??
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۴
نه عزیزم ، منظورم این نبود که تو حرف ناراحت کننده میزنی! فقط توصیه کردم! همین! چون دیگه روال کامنتای بچه ها دستم اومده. وقتی میفته رو دور اندوه، یه دفه همه یاد غصه هاشون میفتن و ماتم کده درست میشه! وگرنه من حرفای شما رو خیلی هم دوست دارم و خیلی قشنگ ، به بچه ها امیدواری میدی
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۱۱
الناز جون، باز به گل گندم من گیر دادی؟؟؟؟
اما خب میدونم واسه خوبی خودش گفتی
مرسی عمه خانوم
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۱۹
ریز می بینمت! برو بگو بزرگترت بیاد
نه بابا ! گیر ندادم که! نمی دونم چرا بهش برخورد!! من با توجه به شناختی که از علی و تایید کننده های محترم کامنت ها داشتم این حرف رو زدم. و هدفمم بهتر شدن اوضاع علی و بقیه ی بچه ها بود! و البته نرفتن مجدد عاشقانه ها رو دور غم!
دیگه تکرار نشه! :-?
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۲۷
میدونم !
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۴۲
میدونم که میدونی! به در گفتم که دیوار بشنوه! البته بلانسبت در و دیوار!!
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۱۵
درو دیوار بازی رو بزار کنار عمعه خانوم راستی به زودی عضو ویزه هم میشیم ولی الان نه غصه جیب بابا هم نخور
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۲۳
آبارکلّا ! بچه ی چیز فهم
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۲
بهم بر نخورد شما عضو ویزه هستید بهتر میدونید به مامانم گیر نده عمه
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۳۵
خوب تو هم مثل یاسمین، هفته ای یه چیپس کمتر بخور عضو ویژه شو! بالاخره یه جوری باید خرج این خونه دربیاد یا نه! گناه داره این بابای بیچاره تون به خدا ! هم زحمتش رو بکشه هم پولش رو بده! خداییش انصاف نیست. آفرین برادرزاده ی فهمیده ی خودم
اما در مورد مامانت شرمنده! اگه تو جایی دیدی یا شنیدی که موش و گربه بنای رفاقت رو گذاشتن اونوقت این انتظارات رو هم از من داشته باش! اصلاً همچین که می بینمش چنگولام تیز میشه
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۴۸
سسلام ممنون که گفتی ولی اینو میدونستم چون روال سایت فرق کرده…ولی ممنون
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۵۳
سلام امیر جون من همه رو صدا زدم ولی کسی جوابمو نداد
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۲۳
وااااای سلام به مامان بارون و عمو هادی و یاسمین جوووون.چقدر خوشحالم که تا حدودی با کمک داداش امیر و دوقلوم ( ابجی گندم) کشوندیمتون اینجا
فکرشو نمیکردم کسی بیاد اینجاها
از همکاریتون خیلی ممنونم
روحیمو عوض کردید
اینم واسه اینکه خیلی گلید
راستی یادم رفت مارو تنها نذاریدااااااا
مامان بارون نمیخوای به دخترای دوقلوت یکم کار یاد بدی
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۱۹
ا دخترای خوبی هستیم
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۷
چه جورم
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۳۶
ملیکا جونم کجایی ؟مثلا منا دوقلو هستیم
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۴
سلام.مگه تو قرار نشد تو اتاقه من نیای؟مگه نمیبینی مریضم میخوای تو هم سرما بخوری؟
بیا یه بوسیت کنم تا تو هم بگیری
ببین چقدر تب دارم؟ #:-s
تو چه خبر؟خوبی خوشی؟
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۴۹
ایهی خواهر گلم سرما خورده/اشکال نداره بیا میرشم کن منم بد نیستم …چون سرما خوردی زیاد نمیای؟داداش امیر هم پیدا نیست بابا سر کار میره دیگه
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۴۰
سلام ابجی دلتو زیاد خوش نکن خوب شدم
اره اما اینترنتمم کم سرعت شده مجبور بودم کمتر بیام خدایی نمیدونی داداش امیر چشه؟ هرچی کامنت میذارم جوابمو نمیده اگه اشتباه نکنم از یه چیزی ناراحته که نمیاد ولی خدا کنه چیزیش نباشه.میگم حال عزیزت بهتر شده؟چه خبرا؟
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۰۵
سلام ابجی جون اخه از چی ناراحتهظ/ نمیدونم :-?? حاله عزیزم بد نیشت شکر خدا از بیمارستان مرخص شده بقیشو نگم بهتره بد همه یک چی بهم میگن فقط خواهر جون دعا کن زود پیوند پیدا بشه [دعا کردن]
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۰۳
پیوند؟پیوند برا چی؟ مگه چه مشکلی داره؟ البته راست میگی منم میترسم چیزی بنویسم چون صداشون در میاد
عزیزم توکل کن به خدا ایشالا که درست میشه.
نمیدونم میگم شاید اقا شاهین گفتن درد و دل نمیشه کرد و …
اونم میگم دقیق نمیدونم شایدم واقعا کار داشته نتونسته بیاد
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۴۷
پیوند دریچه قلب داره واسش دعا کن ابجی جون [دعا کردن]
۲۷ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۲
سلام خواهر جون کامنت خوندی جواب بده کارت دارم
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۴۹
سلام من اومدم
جانم کارم داری؟
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۲۷
سلام خواهر من هیچ معلوم هست تو کجایی؟دلم واست تنگ شده بودبچه تو وبلاگ داداش علی نمیای؟دوستان گفتند به خواهر دوقلوت یلام برسون
۲۸ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۰۶
راستش یه مشکله کوچولو دارم نمیتونم همه جا بیام خدم دوست دارم بیام ولی…
راستی وبلاگ داداش علی کدومشه؟
۲۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۱۶
دادا علی اونجوری نیست باز زور نمیکنم هر جور راحتی اگه میخوای بیای تو وبلاگش با موس رو اسمش کلیک کن میره تو وبلاگش چطوری کم پیدا شدی؟ نکنه دیگه دو قلوتو فراموش کردی؟
۳۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۵۵
سلااااااااام گندم جونم خوبی ابجی گلم؟چطوری؟وااااای مردم و زنده شدم تا تونستم وارد بشم.شناسه و رمز ورودمو فراموش کرده بودم.بگذریم خوبی؟اینجا چرا اینجوری شده؟ اینقدر گل گلی شده
راستی از داداش امیر خبر نداری؟
۳۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۵۹
سلام خواهر بد کجا بودی داشتم نگران میشدم اتفاقا چند تا کامنت هم واست گذاشتم دوتاش تو بانوی خیال چطوذی؟نمیدونم داداش امیر کجاست اصلا نیومد فکر کردم تو هم رفتی
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۳۸
سلام عزیزم،،شما چون آهن ربا بهت وصله و خیلی جاذبت بالاست من ی نفر کم آوردم و کشیده شدم اینجا
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۵۸
وای فدای توووووو
عزیز خوب کردی اومدی خوشم اومد با مرامی رو خودم رفتی
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۱۸
اون که بلههه ;)ا ارادتمنىیم ابجی ملیکا جووووون
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۰
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۴۴
ملیکا جونم کجایی؟ زیاد نمای؟
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۴
بخدا شرمندم عزیزم ۳ شنبه و ۴ شنبه ها از صبح که میرم دانشگاه شب برمیگردم وقتی هم میام مثل مرده تو جا می افتم ولی تمام کامنتاتو میخونم مرسی که اینقدر باوفایی دوست دارم ابجی گلم مممممممممماچ
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۷
گندم جونم کجایییی؟دلم برای تو و داداش امیر یه ذره شده فکر کنم اگه بمیرمم کسی جویای حالم نشه!
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۰۸
خدا نکنه دیونه اتفاقا بهت عادت کردم خیلیییییی زیاد دوست دارم
۲۵ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۳۸
سلام یاسمین جون مارو فراموش کردی؟ :-?
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۵۵
سلام گنىم جان. خوبی ابجی؟تو این مىت که نبوىم از معدود کسایی بودی که سراغمو گرفتی…مگه میشه من شما رو فراموش کنم؟!!!حالم اصلا خوب نبود.نمیتونستم بیام.وقتی هم میومدم فقط حرفای شما رو میخوندم…دام برات تنگ شده بود عزیزم…. فقط از این که کسی نبودنمو حس نکرد غیر از شما و ملیکا جون تعجب کردم!!دوستت دارم خیلی زیاد ابجی گندم
۴ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۳:۵۶
سلام عزیزم منم دوست دارم منم باید یک مدت نسام شاید کسی بادم کنه
۵ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۰۰:۰۷
ج، بگو یه روز نیام …خودم میام رشت دنبالت عزیزم
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۴۴
سلام ابجی یاسمین گل.خوبی خانومی؟
۳ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۱:۰۷
سلام ملیکای عزیزم. من خوبم .تو خوبی نازنینم؟بدون ما خوش میکذره؟ دلم برات تنک شده بود
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۵۸
سلام خداجونم منم اون بنده بده که تا کم میاره میاد سراغت.خدای من فرشته ی نجاتم چرا اینقدر دلم میگیره؟چرا باید لبم بخنده اما دلم گریون باشه؟ خداجونم تا کی باید دنبال فرصتی باشم که تا تنها شدم گریه کنم؟خدایا بخدا منم ادمم دلم میخواد فقط یه روز فقط یه روز دلم نگیره و گریه نکنم. خدایا خودم میدونم که به هر اندازه ای که دلم میگیره از گناهام کم میشه اما…
اخ ببخشید خداجونم یادم رفته بود که نباید تو کارات اما و اگر بیارم.چشم دیگه نمیگم. خدایا به اندازه ی شکرگذاری تموم موجوداتت شکرگذارتم خدایا به همه صبر بده خدایا گریه های همه رو تبدیل به خنده کن.خدایا خدایا خدایا…
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۵۷
ملیکا حرف دل منو از کجا میدونستی؟ خیلی تعجب کردم :-o
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۴۶
میگم دوقلوییم نگو نه
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۳۹
اااا چه خوب اره راست میگیا راستی گفتی ۳بار توبه کردی نمیخوای بگی واسه چی؟از چی پشیمونی؟اصلا ولی
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۳۳
سلام گندمی جونم خوبی عزیزم؟۳ بار توبه نکردم کلا توبه کردمو کارامو گذاشتم کنار۵-۴ سال پیش عاشق کسی شدم که زن داشت ولی چون نمیتونستم بهش برسم مدام با همه و خودم در گیر بودم از همه ی مردا متنفر بودم دلم میخواست تلافیه نرسیدن رو سره همه در بیارم از خدا خجالت میکشیدم اما بازم کوتاه نمیومدم تا اینکه براثر یه اتفاق تموم زندگیم برگشت و شدم همون دختره سابق…
زمانی که فیلم زلیخا رو میدیدم حس و حالشو میفهمیدم
نازنین شاید باورت نشه اما ۳ سالشو هر شب تا نیمه های شب گریه میکردمو از خدا کمک و نجات میخواستم.
بیشترین چیزی که منو ناراحت میکرد این بود که به زنش خیانت کردم اونم تو ۲ هفته ای که با هم تماس تلفنی داشتیم
واقعا توبه منو ساخت چندین کیلو وزن کم کردم تمام صورتم شد زیر جوشهایی که هر کس نگام میکرد حالش بهم میخورد و….
خودم دقیقا احساس میکردم که تاوانه کارامو دارم پس میدم
هروقت یاد اون روزا می افتم اشک امونم نمیده
حالا فهمیدی از چی ناراحتم؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۰۹
x_x خدایا چیرو میخوای نشونم بدی؟خدایا من بدم تو ببخش x_x
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۲۹
چرا؟چی شده مگه؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۶
ین اتفاق واسه منم افتاده ولی بات این تفاوت که من اون طرفو دوست نداشتم کم اون دوستم بود با اینکه زن داشت خلاصه با هزار بلا از دستش راحت شدم خدارو شکر خودم میدونستم این کار اشتباه محض ملیکا جون میشه بگی دانشجو چه رشته ای هستی؟
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۲۹
بالاخره فهمیدم چی شده .
مرسی به آبجی گندم فضول خودم (البته منظورم همون کنجکاو)
هر چی بوده تموم شده شکر خدا . ایشالا تو گام های بعدی موافق باشی آبجی ملیکا.
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۰۶
چی؟ :-?
من که همون روزه اول کامل کامل برای تو نوشتم مگه به دستت نرسید؟
این ماجرا مال ۴ سال پیشه خیلی زجر کشیدم ولی چون دلمو به خدا سپردم هرچی بود تموم شد. الان فقط یه خوابه خیلی بی معنیه برام چون واقعا هیچ کسی رو جز خدا لایقه عشق نمیدونم. درسته اولش شکستو تو خودم میدیدم اما اون ماجرا باعث شد که تو انتخاب همسر با دید باز نگاه کنم و تصمیم بگیرم نه چشم بسته.
میسی میسی خیلی گلات قشنگ بود ممنونم
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۴
نه خبر نداشتم عزیزم .
پس ۱ تلنگره خوبی واست شد . بضی وقتا ما آدما ۱ تلنگری می خوایم.
امید وارم موفق باشی.
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۶
تلنگر که خوبه؟ لگدمالی شدم
اره واقعا خدا رو شکر.راستی چند سالته؟چی کار میکنی؟
۲۶ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۱۰
داداش کجایی؟بیا دیگه :-?? :-?
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۲۳
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۶
مرسی آبجی کنجکاو من.
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۳۵
دو قلو من کجایی یک قلو خودتو فراموش کردی؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۰۷
سلام گندم جونم اختیار داری عزیزم تو در قلب من جا داری
من که برات کامنت میذارم مگه به دستت نمیرسه؟
تازه از دانشگاه اومدم عین مرده تو جا افتادم لپ تاپمم رو شکمم گذاشتم یکم بخوابم غروب میام اگه نبودی ساعتای ۱۰-۱۱
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۱۳
باشه خواهر من من شب ساعت ۱۰.۳۰ به بعد هستم
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۲۴
واسه من این اتفاق افتاد ولی با این تفاوت که من عاشق اون طرف نبودم اون منو دوست داشت با اینکه زن داشت ابا هزار بلا از دستش راحت شدم ملیکا جون دانشجو چه رشته ای هستی؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۳۷
دانشجو شیمی ترم ۴ تو چی؟
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۲۳
هندسی صنعتی
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۳
عشق منو اون اینجوری نبود.اون پسر دوست بابام بود منو دیده بود گفته بود فلانی رو میخوام باباش از بابام خواستگاری کرده بود بابام میگه دخترم نامزد شده اونم کلی دپرس میشه و بعدها به اصرار خونوادش ازدواج میکنه یه روز که منو خواهرم رفتیم مغازشون دیدیم که رنگ به رنگ شده و…
بعد از چند مدت فهمیدم اون منو میخواسته غافل از اینکه بدونه خواهربزرگتر از خودم دارم!!!!۱
منم نه یک دل بلکه هزار دل عاشقش شدم و…
خدایا شکرت که فقط عاشقه تو هم
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۳۵
وایی چقدر اینجوری بده اشکال نداره مهم اینه که الان حالت خوبه و شکر خدا در کنار خدا خدا یک کسی که لیاقتتو داشته بهت داده
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۴۷
۱. سلام خدا جون چند روزه بد جور حساس شدم از خنده های الکی هم خسته شدم از کی بگم؟از چی بگم؟بغض تمام وجودمو گرفته خدایا دارم دیونه میشم از بس به کلید نگاه کردم خسته شدم …….
خدایا امروز فکر کردم که شاید دارم راه غلط میرم شاید امتحان نیست دیگه چی بگم؟فقط اینو بگم همیشه عاشقانه میپرستمت [دعا کردن] [دعا کردن]
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۲۸
سلام گل گندمم، دخترنازم، عزیزم سعی کن قوی باشی به امید خدا همه چی درست میشه، مگه تو همه چی رو دست خدا نسپردی؟ پس دیگه غم و غصه چرا؟ امید داشته باش عزیزم و همیشه دعا کن که هر چی به صلاحته پیش بیاد، عزیزم با نوشتن غم و غصت چیزی ازشون کم نمیشه، پس خودتو عزیزم آزار نده، منتظر کامنت های شادت هستم.
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۰۵
سلام باران جون اره درسته من همه چیرو به خدا سپردم تنها امیدمم خداست ولی خیلی سخته به خدا سخته الانم که باید واسه یک مدت از هم جدا بشیم میدونم خدا منو میبینه میدونم خدا میدونه من چی دارم میکشم ولی باید حرفایی که تو دلمه بنویسم تا اروم بشم وگرنه مریض میشم نمیخوام این اتفاق بی افته همه جا واسه همه میخندم نمی خوام کسی ناراحت بشه ……نمیدونم
خدابا همیشه و همه جا میگم عاشقانه میپرستمت تنها امیدم تویی کمکم کن خدا جون [دعا کردن]
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۵۹
دختر عزیزم میدونم سخته اما خب همه ما این دوران رو داشتیم و داریم… باید صبر کنیم و به گذشت زمان امیدوار … به ایمانت به خدا اعتماد کن و فقط و فقط از اون کمک بخواه … راستی خدا دوس نداره بنده هاش احساس نا امیدی بکنن و از غم و اندوه بگن …. سعی کن شاد باشی و امیدوار … من همین توصیه رو به آرزو کردم … میتونی نتیجه شو ازش بپرسی، امیرش دوباره به زندگی برگشت و خدا زندگی جدیدی بهش داد .
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۲۰
من مشکلات زیادی رو پشت سر گذاشتم این یکی هم روش ونا امید نیستم تنها امیدمم خداست فقط بعضی وقتا دلم میگیره.مرسی از راهنمالت مامان جون
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۴۱
سلام مامان باران شما این ورا خوب میاینا تا نسبت به پست های دیگه ببین میتونیم همرو بکشونیم اینجا باحال میشه
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۱۹
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۵
اره واقعا منم اون روز تو این فکر بودم واقعا باحال میشه
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۲۷
گندم جون ظاهرا داریم به خواسته هامون میرسیم یکی پس از دیگری دارن به جمع ما اضاف میشن.راستی تشکر ویژه از تو داداش امیر دارم که از روز اول واقعا کمکم کردید و همرام اومدید اینجا
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۵۱
سلام باران جون،کجایی؟من که میام تو سایت نمیدونم کجا هستید و دارید دیدگاه میزارید….. همش دنبالتون میگردم :-/
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۰۰
سلام یاسمین جونم، عزیزم این روزها کلاسام خیلی فشرده شده و سرم خیلی شلوغه، عزیزم اگه روی کامنت های خودم کامنت بذاری حتما بهت جواب میدم گلم.
انشااله سال خیلی خوبی داشته باشی. دوستت دارم
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۳۵
میدونم باران جون،من که درسم تموم شده و راحت شدم،البته دارم میخونم که امسال فوق ایشالا شرکت کنم،،هر واق میام سایت میبینم نیستید دل تنگتون میشم ،،واسه همین همش دنبالتون میگردم امیدوارم تو هم سال خوبی داشته باشی قربونت برم،،راستی فضولی نباشه باران جون،، چه رشته ای هستی شما؟؟؟؟؟
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۲۲
سلام یاسمین جونم، من ترم آخر رشته مهندسی مکانیک هستم.. عزیزم راستش من چون عضو ویژه هستم میتونم ببینم بچه ها در کدوم پست ها کامنت میذارن و منم اگه حرفی داشته باشم میرم در همون پست و کامنت میذارم
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۱
بابا عضو ویژه …. بیخیال مامانی،یه کم بچه هاتو تحویل بگیر،بالاخره این همه بچه های ریزو درشت مامان میخوان یا نه؟؟؟؟
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۰
خب منم مامانم دیگه، هر روز یه دیگ غذا درست میکنم،
روزی ۱۰ دفعه ماشین لباسشویی رو روشن میکنم
خلاصه قبض برق اومده نجومی … آقا شاهین دعوا نکنه خوبه
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۰۶
اخی …مامان اینجوری نکن،زود پیر میشی،اصلا بیا تقسیم کار کنیم،،
داداش علی غذا درست کنه،
منو آبجی گندم و الناز جون بخوریم،
داداش علی رضا ظرفا رو بشوره ،
بابا شاهین لباسا رو بشوره،،
داداش هادی هم جارو بکشه،،
واسه اینکه پول برق نیاد همشو دستی انجام میدن
شما هم واسه اینکه بیکار نباشی مدیریت کن،،،
خوبه اینطوری؟؟تقسیم عادلانه ای بود..نه؟؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۵۷
چه تقسیم عادلانه ای …
آقا شاهین، همین قدر که کامنتها رو تایید میکنن، کمک بزرگی ئه، تشکر ویژه برای آقا شاهین .
راستی آقا هادی عموته عزیزم نه داداشت خلاصه اگه همتون کمک کنید نیاز به رژیم ندارید باربی میشید ولی مدیریت رو خوب اومدی ها، شیطون
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۱۵
مامان باران من دختر خوبیم غذا درست کردنم خوبه ها
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۴۰
ای بابا،آبجی گندم ،من وظیفه بزرگ خوردنو انداختم رو دوشه تو،،،فکر کردی کم کاریه ؟؟
عزیزم من تو رو کلی تحویل گرفته بودم ،گفتم تو خونه کار نکنی اذیت نشی،اونوقت تو میخای آشپزی کنی؟؟ b-) b-) :-?
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۲
نه یاسمن جون کم کاری نیست من به داداش امیر طرز تهیه رو یاد میدم داداش امیر غذا درست میکنه گناه داره یکم بهش کمکم میکنم
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۳
خوب،،،حالا ی کم کمک اشکال نداره،، والی بیشتر نشه ها بعدا زن میگیره کار نمیکنه ،زنش شاکی میشه میگه پسره لوس و تنبل به من دادید
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۰۵
البته مدیریت خونه با خانوم خونه هس و مدیریت خانواده با مرد خونه
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۴۹
سلام — باران خانوم گفتم که کمک میکنم ولی واقعا این کارها را اصلا بلد نیستم باور کنید b-)
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۳۱
نه مامان نشد دیگه،دری بین بچه ها تبعیض قائل میشی،،،
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۳۶
سلام — یاسمین خانوم در خدمتیم من هم غیر از جارو کردن و شستن و پختن وکار های خونه همه کاری انجام میدهم .
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۴۰
خیلی زحمت میکشین خسته نشین
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۳۴
عزیزم غیر از این کارا دیگه مگه کاری هم هست ؟؟ آهان خوابیدان مونده بود، میخای اگه سختته اونم خودم انجام بدم،،،ها؟؟؟؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۰۷
ایول! اینو خوب اومدی! حال کردم البته مامان بارانت کار کنه واسش بهتره! ورزیده میشه
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۳
عمه جون شما هم یکم کار کن چاق میشیاااااااا
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۶
آبجی الناز داشتیم؟؟؟ یه کار نکن ازون کار ساخته بندازم گردنت ها ………… رخت شستن بلدی؟؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۰۵
سلام — هر جور صلاح میدونید اما من گفتم همکاری وکمک می کنم مثل بعد از جارو دوباره آشغال میریزم ، وقتی غذا پخته شد در خوردن کمک تون می کنم ، بعد از شستن وتمیز کاری ریخ و پاش می کنم و از این نوع کمک ها دیگه
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۲۸
افرین به شما واقعا چون زحمت زیاد میکشید باید به شما جام طلا داد بد میگم؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۵۶
واقعا دستت درد نکنه،،،هی به مامان باران میگم بشین خونه این بچه هاتو تربیت کن،از مهندسی واسه تو فایده نیست گوش نمیده،اینم نتیجش،،،،، :-??
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۰۳
قربونه ابجی خودم برم چی شده؟چرا ناراحتی؟
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۲۲
بعضی وقتا بد جور دلم میگیره الان اینجوری شدم دسته خودم نیست خیلی سعی میکنم کنترلش کنم بی خیال
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۲
سلام — شما لطف دارید
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۵۷
سلام گل گندم ،نبینم غمتو…اگه دنیا دست من بود نمیزاشتم خم به ابروت بیاد آبجی….اگه دنیا دست من بود ،واسه چشمای تو کم بود…….
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۰۱
دیونه دوست دارم معمولا ساعت چند میای عاضقانه ها؟ من روزا که همض دانشگام اگه وقته خالی پیدا کنم یاعت ۲ طهر یا غروب که معمولا کم میام ولی شبا ساعت ۱۰.۳۰به بعد هستم
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۳۱
آبجی گندمی،من هر وقت فرست کنم میام،،ولی بعداز ظهر و شبه بیشتر،،من فقط نمیدونم شما وقتی میاید بیشتر تو کدوم پست ها هستید؟؟؟؟؟
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۴۱
راه شمالی اینجا با جمله جادو وعاشقانه ها وسال نو عزیزم هر پستی که میبینی دیدگاه زیاد شده بدون بچه ها اونجان
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۴
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۲۶
باشه خواهر نمیزاریم تنبل بشه میدونی چیه از دیروز تمام حواسم پیشه داداش علی هستش بدجور نگرانشم از حرفاشم سر در نیاوردم :-??
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۵۴
سلام گندم جونم من اصلا نمیدونم علی اقا چه مشکلی داره؟مگه چی نوشته؟
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۱۶
راستش منم همین طور گندم جون،جواب کامنتها رو هم که درست نمیده.نمیدونم چی شده،این روزا کم پیدا هم شده،انگار حالشم زیاد خوب نیست،، :-?? :-??
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۱۴
این که کاری نداره جیگر! همدانی بازی رو بذار کنار سر کیسه رو شل کن سه تومان از پول تو جیبیت رو بریز حساب این بابای بنده خدات! عضو ویژه شو! بعد راحت میتونی بفهمی دوستات کجان . خودمم همدانیم ها ! یه وقت مثل شنو تیریپ عصبانیت برنداری
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۱۰
راست میگی الناز جون،،فکره خوبیه،،،همین کارو باید بکنم ،،،،البته میدونم آبجی الناز هوای همشهری هاشو داره ،نمیزاره من دست تو جیب بکنم،،،، نه آبجی جونم؟؟؟؟
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۱۲
والا ما که خراب رفیقیم! ولی داداشم اجازه نمیده من از این ولخرجیا بکنم! دوست داره ببینه بچه هاش چقدر باباشون رو دوست دارن؟ دلشون میاد روزی یه چیپس کمتر بخورن ذخیره ی ارزی باباشون رو ببرن بالا یا نه! راستی من عمه النازم ها نه آبجی الناز! عمه باشی همدانیم باشی! وامصیبتا!
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۳۸
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۴۲
خدا رو شکر! بالاخره ما نمردیم و خنده ی داداشمونم دیدیم!!!
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۵۷
زنده باشی!
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۲۱
پاینده باشی
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۵۵
بابا این همدانی هارو بد نام نکن،،بچه های خوبین…نمونش خودت…
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۲۱
چاکریم!
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۳۷
ما بیشتر ابجی…
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۲۵
راستی بچه ها شما ها اونجا چطوری همدیگه رو پیدا میکنید؟؟؟؟؟؟؟
خییییییییلییی توهم توهمه من که اصلا نمیفهمم چی به چی میشه؟
اگه تونستین منو راهنمایی کنین ممنون میشم
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۳
انقدر واسه اینو اون کامنت اشتباه میزاری تا یاد بگیری .
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۵۵
چشم مرسی از لطفت
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۰۵
خاهش میکنم . وظیفه بود .
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۳۴
نه بابا لطف کردی نگو تو رو خدا
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۵۶
داداش امیر کجایی پیدا نیستی؟ :-?
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۱۲
هستم. در خدمت آبجی خودم.
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۳۶
حالت خوبه داداشی؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۴۹
شکر خدا بد نیستم . تو خوبی آبجی گندمی ؟
چه خبرا ؟ غصه که نمیخوری ؟
راستش از بعد عید که رفتم سره کار اصلآ دیگه واسم انرژی نمونده . قبل از عید اصلآ اینجوری نبودما میرفتم سر کار. واقعا بهار واسه کار نیست فقط خواب.
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۹:۱۸
من هم شکر خدا حالم خوبه شما چرا خواب تهران که هوا خشکه مارو بگو رطوبت مارو گرفته همش خوابمون میاد به شما حق میدما کلا بهار خواب اوره
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۱۰
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۳۶
سلام داداش خوبی؟اول از هرچی کارتو تبریک میگم .ایشالا که همیشه خوب باشی وقتی میبینم که شادی خیلی خوشحال میشم و انرژی میگیرم.امیدوارم همیشه از ته دلت بخندی اینجوری
ممنون از گلای نازت منم عاشقه گلم برا همینم تو حیاطمون پره گلای رنگیه
این گلم تقدیم شما
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۱۶
سلاممرسی ممنون منم خوبم . شما چطوری ؟
مثل اینکه کسی خبر نداشت من سره کار میرم . :-/
خیلی وقته عزیزم . از تبریکتم ممنون . همینطور گلا.
حالا که گل دوست دری اینا هم واسه تو .
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۵
منم گل میخوام پس من چی؟
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۸
بیا اینم واسه تو. تو ناراحت نشو بیا خوشکلاشو واسه تو جدا میکنم
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۴۲
مرسی خواهر جون یک عالمه بوسسسس
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۰۴
بیا عزیزم اینا هم واسه این یکی آبجی گلم.
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۳۸
وای مرسی داداشی
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۳۱
واااااای میسی داداشی چه خوش سلیقه بازم برام گل بگیر
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۰۶
به روی چشششششم.
۲۴ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۵۹
سلام داداش.خوبی؟؟نمیگی به آبجی های دیگت گل میدی ،آبجی یاسمین جا میمونه؟؟ :-?
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۲۸
خواهر گلارو همینجوری نبخش حیفه
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۰۲
بابته گلا ممنونم عزیزم. مرسی.
نمیدونم چرا نشود رو کامنت گلا کامنت بذارم. :-/
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۴۶
اشکال نداره داداش خودت گلی
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۱۸:۲۱
۲۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۴۲
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۳۰
(خداهیچ کاریرو بدونه حکمت انجام نمیده باید دنبال حکمتش بگردی من به دادش امیر گفتم تو هم خواهرمی به تو هم میگم به دستت نگاه کن نه دسته فانی دستی که همیشه باهاته ببین خدا کلیدو تو دستت گذاشته خودتت باید بلند بشی خدا کمکت میکنه ولی درو تو باید باز کنی ولی ما ادما فقط کلیدو نگاه میکنیم نمیخوالم دنبال در بگردیم ولی ما میتونیم درو باز کنیم با امید وتوکل بر خدا)
خیلی خیلی خیلی قشنگ گفتی ممنونم
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۰۹:۵۱
واهش میکنم عزیزم دوتا دفتر دارم که با خدا حرفامو زدم ولی دوست ندارم بخونمسون هروقت خوندم اشکم در اومد
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۱۴
سلام گندم جونم نمیدونم چرا همش احساس میکنم منو تو خیلی مثل همدیگه ایم بخصوص کارامون
از این به بعد هر ناراحتی داشتی بیا به خودم بگو باشه ابجی گلم؟
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۵۶
باشه عزیزم الان دلم گرفته لا اقل تو خیالت راحته چون نامزد کردیمیدونی واقعا حس میکنم مثل خودمی چون منم سختی زیادی کشیدم عشقه منم از من دوره ولی نه به اندازه تو یک بار رفت خارج از ایران تازه زیاد به هم وابسته نبودیم ۲روز درمیون زنگ میزد میگفت حرف بزن صداتو بشنوم چه روزایی بود.خوش باشی ابجی گلم
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۰:۳۸
ملیکا جون تو ازدواج کردی؟فکر کردم مثل خودمی راستی تو سنمو پرسیده بودی؟من هم سنه خودتم
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۱:۲۱
ازدواج که نه ولی نامزدم البته اینم بگم کاملا قاچاقیه چون بابام براش شرط گذاشته بعدم گفته تا تکلیفت معلوم نشه حق ندارید…
میگم زندگیه من خیلی پیچ پیچیه
درسته نامزد دارم ولی کاملا از هم جداییم چون اون الان ایران نیست و هنوز هیچی معلوم نیست.راستی ابجی گلم اونجا که پرسیدی نه من اصفهانی نیستم نامزدم اونجاییه.
پس حالا خوب شد من یه قولم رو اینجا دارم منو تو میشیم دو قولو یادت نره هاااا
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۵۹
باشه چه خوب میشه درباره زندگی هم بیشتر بدونیم البته اگه تو بخوایی زور نمیکنم
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۲:۳۶
ملیکا جون غرور تو زندگی نباشه انسان هیچه ولی غروره کاذب هم خوب نیست
انقدر نگو پضیمونم بگو اشتباه کردم از گذشتم تجربه کسب کردم با گفتن پشیمونم مشکلی حل نمیشه هیچ بدتر روحیتم خراب میشه خدا هیچ کاریرو بدونه حکمت انجام نمیده باید دنبال حکمتش بگردی من به دادش امیر گفتم تو هم خواهرمی به تو هم میگم به دستت نگاه کن نه دسته فانی دستی که همیشه باهاته ببین خدا کلیدو تو دستت گذاشته خودتت باید بلند بشی خدا کمکت میکنه ولی درو تو باید باز کنی ولی ما ادما فقط کلیدو نگاه میکنیم نمیخوالم دنبال در بگردیم ولی ما میتونیم درو باز کنیم با امید وتوکل بر خدا [دعا کردن]
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۲۲
مرسی گندم جونم حرفات کاملا منطقی و درسته اما اشتباهی که من کردم شاید کمتر کسی این کارو کرده باشه نمیخوام تصویر ذهنی بدی رو از خودم ترسیم کنم اما تا اخره عمرم مدیونه خدا هستم که دوباره منو به زندگی برگردوند و راه درست رو بهم نشون داد. برا همینم میگم اندازه یه ادم ۱۰۰ ساله از زندگی تجربه دارم. تقریبا ۳ سال از اون ۲ سال پیشش میگذره ولی شبی نیست که خدامنو بغل نکنه و نازم نکنه اینو واقعا حس میکنم و ابجی جونم اینم بگم که ۳ ساله معنی توبه رو چشیدم خیلی سخته ولی هیچ لحظه ای زیباتر از این نمیشه که حس کنی واقعا خدا داره نگات میکنه و هیچ کسی جز خودتو خودش نمیدونه
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۴۴
نمیخوای بگی ۳سال بیش چی شده بود؟البته اگه دوست داری ولی من کنجکاوماااااا دوستم دارم
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۳۷
چشم ابجی جونم میگم ولی اول بذار ببینم داداش امیر واقعا میدونه من چیکار کردم؟ راستش کلی خندیدم به گفته ی اخر داداشی که گفته من میفهمم چی شده اخه یه لحظه شوک شدم بعد به خودم اومدم که این بنده خدا میخواسته درد دل کنه
عزیزم میرم دانشگاه شب میام میگم چی شده بوده دوست دارم بوسی بوس
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۵:۴۷
منم اومدم اینجا.
وای بچه ها امروز خیلی خوب بود . آخه بارون اومد. بگذریم.
میدونی چیه ملیکا جان ؟! بیشتره ما آدما توسطه ۱ سری خاطره و گذشته عذاب میکشیم. خاطرات مثل ۱ تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی ؛ نمیبره ولی تا میتونه زخمت میکنه.
بیا گذشته رو کنار بزار. یعنی خاطراته گذشته رو کنار بزار. خاطرات جز اذیت کردن مشکلی رو حال نمیکنه. نمیگم کاره راحتیه دور ریختنه خاطرات . یعنی اصلآ امکانش نیست. ولی میشه باهاش کنار اومد. من که نمیدونم بهت چی گذشته ولی ایشالا ۱ جوری تسلای دل بگیری . ( آبجی گندم فضولی میکنه میفهمم چی شده. )
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۱۶:۳۳
به به دادشی امیرم خوبی؟ باور کن خیلی خوشحالم که شما وابجی گندم رو دارم واقعا با مرامید که اومدید و کامنتمو خوندید و پیشم هستید.اره واقعا حرفتو قبول دارم باید فراموش کنم . میگم واقعا میدونی من چیکار کردم ؟ :-o :-o :-o از تعجب شاخم در اومده بگو شاید واقعا میدونی
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۰۹
خوبه خوبم شما چطوری ؟
نه من از کجا بدونم چی کار کردی؟؟؟؟؟!!!! گفتم بلکه آبجی گندم فضولی کنه منم بفهمم .
حالا از شوخی گذشته اگه دوست نداری نگو بالاخره هر کسی واسه خودش ۱ چیزایی تو دلشو حافظش داره که شاید لازم ندونه کسی بدونه .
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۰۱
حالا من شدم فضول؟ :-? دستت درد نکنه داداش بد b-)
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۱
نه عزیزم شوخی کردم .
میگم شما ۲ تا چقدر هم دیگه رو تحویل میگیرد. (گندم و ملیکا)
دورانه نامزد بازی و عشقو حالش . ایشالا همیشه خوش باشید.
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۴۶
من که نامزد ندارم تازه از عشقم دارم جدا میشم تا بعد عملش خیلی سخته…خدایا کمکم کن قوی باشم [دعا کردن]
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۰۴
توکل به خدا ایشالا زود خوب میشه و میاد پیشت آبجی گندم .
نگران نباش.
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۲۴
مرسی امیر جان میدونی خدا شاهده وقتی میبینم با اون امیر دفعه اول فرق داری و خیلی روحیت بهتر شده ناراحتیم کمتر میشه و به خودم میام یکجورایی ازت تاثیر میگیرم ممنونم ازت
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۵۶
شکر خدا بهترم. فقط امروز ۱ خورده خراب کاری کردم که….. بیخیال.
با کمکه تو وبچه های دیگه تونستم آروم باشم عزیزم. من باید ازت ممنون باشم.
۲۲ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۴۱
این چه حرفیه چه خرابکاری کردی؟فکرای الکی نکنیا که خودتو اذیت کنی :-/ ;;)
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۷:۵۰
حسودی نکن داداشه من
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۰۱
ایشالا همیشه خوش باشید.
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۰۱
وااااااااااای حسوددیییییی؟ کاره بدیه
تازشم من تازه دوقلومو پیدا کردم نی نای نای
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۰۶
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۳۲
به به به سلااام خوبی؟ما رو نمیبینی خوشحالی؟
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۲۲:۴۷
از حرفم ناراحت شدی؟ :-/
بخدا شوخی کردما :-??
بیا اینم گل که از تو دلت در بیارم
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۱۳:۰۲
قهر نکن دیگه
۲۱ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۵۲
سلام ملیکا جان. چی شده مگه چیزی گفتی که باید ناراحت باشم؟!!!!
ولی گل خیلی دوست دارما ممنونم ازت.
بیا این گل ها هم واسه تو.
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۲۶
خاطرات مثل ۱ تیغ کند میمونه که رو رگت میکشی ؛ نمیبره ولی تا میتونه زخمت میکنه.
این جملتو از وقتی دیدم مدام تو ذهنم میگذره خیلی قشنگه
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۲۳:۴۹
اوهم قشنگه.
میگم این پست چه خلوته . انگار تا حالا کشف نشده.
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۱۳
اوهم چیه؟
اره واقعا انگار مال زمان قاجار بوده ما هم اولین کاشفاش هستیم!
۲۰ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۶
اوهم همون بله یا آره خودمونه .
۱۹ فروردین ۱۳۹۱در ۰۰:۳۳
خدایا من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریائی خود نداری * من چون تویی دارم و تو چون خود نداری ****************
عاشقه این مناجاتم تو اتاقم گذاشتم روزی صدبار میخونمش
چه حسه خوبیه همه جا ارومه همه خوابیدن یا قراره بخوابن
ولی نه ! انگار یکی بیداره تصمیم به خوابیدن نداره یه چیزی داره بهم میگه! بذار گوش کنم ببینم چی میگه؟
اره داره اروم میگه من هیچوقت نمیخوابم من همیشه بیدارم
وای چرا اینقدر صدای ارومش اشناست؟
اره انگار خودشه داره یادم میاد
واااای عشقه خودمه خدای خودمه هستیه خودمه اخ جون بازم داره تو شب اروم باهام حرف میزنه میگه بیدارم هرچی میخوای بگی بگو
دیگه طاقت نوشتن ندارم
میرم که باهاش حرف بزنم و همه رو دعا کنم [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]
۱۸ فروردین ۱۳۹۱در ۱۴:۵۰
واقعا عالی بود ممنون.
۲۶ شهریور ۱۳۹۰در ۰۲:۱۹
خیلی عالی بود