یک جفت کفش طلایی

روزی دخترکی که در خانواده ای بسیار فقیر زندگی می کرد از خواهرش پرسید مادرمان کجاست؟
خواهر بزرگش پاسخ داد که مادر در بهشت است؛ دخترک نمی دانست که مادر آنها به دلیل کار زیاد و بیماری صعب العلاج، چشم از جهان فرو بسته بود.

کریسمس نزدیک بود و دخترک مدام در مقابل ویترین یک فروشگاه کفش زنانه لوکس می ایستاد و به یک جفت کفش طلایی خیره می شد. قیمت کفش ۵۰ دلار بود و دخترک افسوس می خورد که نمی تواند کفش را بخرد. 

کریسمس فرا رسید و پدر دو دختر که در معدن کار می کرد مبلغ ۴۰ دلار را برای هر کدام از بچه ها کنار گذاشت تا این که در هنگام تحویل سال به آنها داد. دخترک بسیار آشفته شد و فردای آن روز سریع کیف و کفش قدیمی اش را به بازار کالا های دست دوم برد و آن را با هر زحمتی که بود به قیمت ۱۰ دلار فروخت؛ سپس فورا به سمت کفش فروشی دوید و کفش طلایی را خرید. در حالی که کفش را به دست داشت، پدر و خواهرش را راضی کرد تا او را تا اداره پست همراهی کنند. وقتی به اداره پست رسیدند، دخترک به مأمور پست گفت که لطفاً این کفش را به بهشت بفرستید. مأمور پست و خانواده دختر سخت تعجب کردند؛ مأمور با لبخند گفت که برای چه کسی ارسال کنم؟ دخترک گفت که خواهرم گفته مادرم در بهشت است من هم برایش کفش خریدم تا در بهشت آن را بپوشد و در آنجا با پای برهنه راه نرود، آخر همیشه پای مادرم تاول داشت..

با تشکر از محسن برای ارسال این داستان

انتشار یافته توسط شاهین در دوشنبه 15 اسفند 1390 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۶۸۵ دیدگاه

  1. خیلی خوب بود.

  2. بسیار دراماتیک در این حال حقیقت محض

  3. غمگین بود ولی زیبا [دست زدن]

  4. سلام به همگی.خسته نباشید از امتحانات.میدونم همه در حال امتحان دادن هستید.البته به غیر از دانشجویان که هنوز شروع نشده.به هر حال امیدوارم همه موفق بشن.امشب شب ارزوهاست خواستم یاداوری کنم.کسی از کسی یادش نره.برای منم دعا کنید.از طرف منم خیالتون راحت باشه.برای همتون دعا میکنم. [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]

  5. سلام خیلی متن زیبا و مفهومش خیلی سنگین بود ممنون @};-

  6. این داستان زیبا رو بخونید:
    پسر کوچکی در حال ایراد گرفتن از همه چیز بود: مدرسه، دوستان، زمین بازی و ….

    مادر که مشغول پختن کیک بود، از پسرش پرسید که کیک دوست دارد؟

    پسر پاسخ داد: بله البته.

    مادر: روغن چطور؟

    پسر: نه!

    مادر: دو تا تخم مرغ؟

    پسر: نه مادر!

    مادر: جوش شیرین چطور، از جوش شیرین خوشت می آید؟ آرد چطور؟

    پسر: نه مادر! از همه اینها بدم می آید.

    مادر: بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند اما وفتی که به درستی با هم مخلوط شوند یک کیک خوشمزه درست می شود. خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. گاهی اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند اجازه می دهد ما چنین سختی هایی بکشیم اما با همین سختی ها است که ما ساخته می شویم و نتیجه همیشه خوب است پسرم.
    سختی های زندگی و تلاش برای حل آنها، در داستان پزشکی رشته سختی است و سخت کوشی می طلبد به سبکی دیگر روایت شده است.

  7. با سلام. نه هستم. جالب بود.
    دنیای کودکان دنیای زیبائیست. به شرطی که ما بزرگترا خرابش نکنیم.