مهر پدری
مردی سالخورده با پسر تحصیل کردهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست.
پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟» پسر پاسخ داد: «کلاغ».
پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟» پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟» عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: «کلاغه کلاغ!»
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم.
۷ اردیبهشت ۱۳۹۵در ۲۱:۵۱
من تازه رسیدم حالا چی بود پشت پنجره
۳ فروردین ۱۳۹۵در ۰۱:۰۹
عالی بود، ، لاااایک
۱۸ دی ۱۳۹۴در ۱۱:۲۷
بسیار عالی
۸ آذر ۱۳۹۴در ۱۵:۵۴
واقعا لایک داشت…
۲۴ آبان ۱۳۹۴در ۰۷:۱۵
دوست دارم بابایی
۲۹ مهر ۱۳۹۴در ۰۰:۲۶
بسیارعالی
۲۳ مهر ۱۳۹۴در ۱۱:۰۹
پدر…
۳۱ شهریور ۱۳۹۴در ۲۱:۳۷
گریم گرفت :-/
۱۲ شهریور ۱۳۹۴در ۱۵:۵۵
خوب بود اما حیف ک من هیچ وقت همچین عشقی ندیدم
۱۸ تیر ۱۳۹۴در ۱۱:۰۵
گفت:باپدر جمله بساز
گفتم من با پدر جمله نمیسازم دنیامو میسازم
ب سلامتی همه باباها
واقعا قشنگ بود
۱۸ مرداد ۱۳۹۴در ۱۵:۴۴
بسازش دنیاتو با پدر