قیمت یک معجزه
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینهی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکهها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصلهاش سر رفت و سکهها را محکم روی پیشخوان ریخت.
داروساز با تعجب پرسید: چی میخواهی عزیزم؟
دخترک توضیح داد که برادر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه میتونه او را نجات دهد. من هم میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمیفروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همهی پول منه. من از کجا میتونم معجزه بخرم؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه برادرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، میخواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار!
با تشکر از پیمان، برای ارسال این داستان.
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۸:۱۸
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را
کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!!
ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند
ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!!
درون کلبه ی خاموش خویش اما
کسی حال من غمگین نمی پرسد!!!
و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم
درون سینه ی پرجوش خویش اما!!!
کسی حال من تنها نمی پرسد
ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!!
که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او
ودیگر هیچی از من نمی ماند!!!
———————————————————————————————————
این دوتا شعر از جدید ترین سروده ها م هست، ممنون میشم اگه شعرامو نقد کنید
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۳:۵۵
فکر میکنم داری کم کم تو شعرهات پیشرفت میکنی… آفرین …
۲۰ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۱۸
سلام بر خواهر عزیزم.خوبی؟میبینم که بچه هات همه زدن تو کار شعر و شاعری.خانواده فرهنگی درست کردی؟
۲۰ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۱۵
سلام خواهر مهربونم، آره دیگه خانوادگی شاعریم
۲۱ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۵۴
باران جان هر کی برای من پیامی میذاره برام ایمیل میشه.ولی شما جدیدا برام پیام میذاری من چیزی در یافت نمیکنم.هر وقت بیام اینجا متوجه میشم وجواباتو میدم.
۲۱ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۲۳
نمیدونم هستی جونم … اما خب همیشه به سایت سر بزن، بدون که من همیشه واست پیام میذارم
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۲۳:۰۵
این شعرتم قشنگه ولی ایراد زیاد داره بیخیالش شو
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۸:۱۵
اجازه هست عشق تو رو تو کوچه ها داد بزنم؟
رو پشـت بـــــوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟
اجازه هست که قلـبمو برات چراغونی کنم؟
پیش نگاه عاشقت،چشـــــمامو قربونی کنم؟
اجازه میدی تا ابـد سر بزارم رو شونه هات؟
روزی هزار و صـد دفه بگم که میمیرم برات؟
اجازه میدی که بـگم حرف ترانه هام تویی؟
دلیل زنده بودنـــــم ، درد بهانه هام تویی؟
اجـــازه هست تا تـه مـرگ منتظر تو بشینم؟
تو رویاهــای صورتیم، خودم رو با تو ببینم؟
اجازه هست جار بزنم بگم چقد دوست دارم؟
بگم می خـــوام بخاطرت سر به بیابون بزارم؟
اجازه میدی قـصه هام با عشق تو جون بگیره؟
چشمای عاشقـــم واست روزی هزار بار بمیره
اجازه میدی عشقـــمو همش بهت نشون بدم؟
پیش زمین و آسمــون واسه تو دس تکون بدم؟
اجازه میدی که فقــــــط تو دنیا با تو بمونم؟
هر چی که عاشقانه بــــود به خاطر تو بخونم؟
اجازه هست پناه من گــــــرمی آغوشت بشه؟
هر اسمی جز اسم خودم ،دیـگه فراموشت بشه؟
اجازه هست ؟ بگو که هست ، من همشو دارم میگم
با تو به آسمون میرم ،با تـــــــــــــو یه آدم دیگم
اجازه میدی که بگم ،من مال تـــــــو،تو مال من؟
من از تو خواهش می کنم که زیر وعـــده هات نزن
اجـــــــازه تـــو دست من ،اجازه من دست تـو
خنده من خنـــــــده تو ،شکست تو شکست من
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۳:۵۲
سلام علی جان، پسر بزرگ خانواده، رفتی حدس بزنی من از کدوم شهرم دیگه نیومدی ها؟؟؟؟؟
این شعرت خیلی احساسی و قشنگ بود پسرم، خیلی خوشم اومد، از احساست هم خوشم اومد و اینکه دوباره میگم همیشه بیت آخر و احساس نهایی شاعر خیلی برام مهمه و در این شعر خیلی خوب نشون دادی: ” اجـــــــازه تـــو دست من ،اجازه من دست تـو…….خنده من خنـــــــده تو ،شکست تو شکست من ”
خیلی خوب بود آفرین
۲۲ اسفند ۱۳۹۰در ۲۰:۰۲
سلام مامان جونم لطفا یه سری به وبم بزن مرسی
۲۲ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۲۵
سلام رفتم و اومدم
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۳۳
افرین علی جون .اگه عشق این دختره برات هیچ سودی نداشت.ولی تو رو شاعر کرد شوخی کردم ناراحت نشیییییی
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۲۳:۰۳
آفرین علی جان . شعرت خیلی قشنگ بود وزن و قافیه هم مشکلی نداشت فقط مصراع آخرتو احتمالا اشتباه تایپی داشتی و جابجا نوشتی ! باید اینجوری مینوشتیش:
اجـــــــازه ی تـــو دست من ،اجازه ی من دست تـو
خنده ی تو خنـــــــده ی من ، شکست من شکست تو
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۳۵
فریدون مشیری []
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
… شاخههای شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید ،
برگهای سبز بید ،
عطر نرگس ، رقص باد ،
… نغمه ی شوق پرستوهای شاد ،
خلوت گرم کبوترهای مست …
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار !
خوش به حال چشمهها و دشتها ! ،
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمه باز ! ،
خوش به حال دختر میخک ، که می خندد به ناز !
خوش به حال جام لبریز از شراب !
خوش به حال آفتاب !
عید خیلی خیلی پیشاپیش مبارک :music
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۱۵
چراعمه ها امروز گیردادن به عیدخبریه :-?
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۰۸
از الان دارم به این مردا یاداوری میکنم کادو یادشون نره دسته خالی بیان فردا
فقط خانومشون نیستان که زنان خاهارون مادرشون دخترشون جهته اعتلا گفتماا
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۳۰
ای آبجی بد :-s :-s :-s
سراغی از داداشت نگیریاااااا باشهه @-)
اصلا باهات قهرم =(( =(( =((
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۴۰
شما هم یه وقت خبری از خالت نگیری >:) بچه ها که خاله هاشونو خیلی دوست دارن.یادم باشه شکایتتو به مامانت کنم
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۲۰:۵۴
به به هستی خاله اگه بدونی چقدر دوست دارما دوست داری فقط پرواز کنی، شکایت نکن دیگه، خالههه
۲۰ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۱۰
باشه این دفعه می بخشمت ولی تکرار نشااااااااا منم همه شما رو دوست دارم. تقدیم به خواهر زاده ی عزیزم
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۴۱
خیلی زیبا بود نازنین جون
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۳۴
مرسی عزیزم
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۰۷
قربونت عزیزم … دیگه از من خبری نمی گیری ؟؟
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۱۶
اینجوری نگو باران جونم شما با بچهات سرت شلوغه خواهر شوهر کوچیکتو محل نمیدی
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۲۰:۳۷
سلام نازنین جونم نه فدات شم همه میدونن که من چقدر به خواهرشوهر هام ارادت دارم اما این آبجی النازت بد جور پاشو میکنه تو کفش من
دوستت دارم عزیزم
۲۲ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۴۶
از بس این داداشش شاهینش بارش کفش نمیگیری پا شو میکنه تو کفشه تو خودم قول میدم برام بارش بگیرم
۱۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۰:۵۳
سلام به خانواده عاشانه ها
میبینم که دو روز نیومدیم تو سایت همه منو فراموش کردن و واسه همدیگه قلیون چاق می کنن. عمه نازنین کوچیکه رو ببین دیگه جواب منو نمی ده، مامان باران که جای خود داره، بابا شاهینم که دیگه هیچی، شنو و گندمم که هم دیگه تحویلمون نمی گیره، پس هیچی دیگه اصلا با همتون قهرم [-( [-( [-( [-( [-( [-( [-( [-( [-(
۱۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۳۴
شما که رفتی حدس بزنی من اهل کجا هستم و دیگه برنگشتی ؟؟؟؟
با خودم گفتم تو نقشه ایران گم شدی !!! و نمی دونی مامان به این باحالی از کدوم شهر ایرانه ؟؟؟؟؟؟
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۳۱
مامان جون بالا بری پایین بیای ماله تهرونی دیگه
۱۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۲:۱۹
سلام برادرزاده یه گلم من به همتون فکر میکنم دلمم برات خیلی کوچولو شده بود اصلان کامنتتو ندیدم گلم ببخشیدددددد حالا آشتی
۱۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۰:۰۴
سلام داداشی من زیاد نمیام چند روزی اصلا حالم خوب نیست تازه ادم داداششو فراموش نمیکنه دلمم واست تنگ شده بود قهر نکن دیگه گناه دارماااا
اشتی؟
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۱۷
فدات آبجی جونم با شماها آشتی می کنم چون میدونم هر دومون حالمون داغونه، چون نمی خوام شماهارو از دست بدم، اگه یه موقع شماهارو هم از دست بدم اون روز، روز مرگمه
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۲:۴۷
باشه باشه با ابجیت آشتی میکنی با من نحهه =((
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۲۸
به به عمه نازنین جانم، شما کجا این جا کجا؟
باشه قهر نکن با شما هم آشتی می کنم، نبینم عمه نازنینم دلش بشکنه
قربون اون دله مهربونت برم عمه جون کوچیکه،
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۴۴
خدا نکنه گلم
ببینم پسر بزرگه خانواده چرا انقد غمگینه عمه کوچیکش نمیتونه ناراهتیشو تحمل کنها
۱۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۰۰
دلم خیلی پره عمه جون، اوضاع روحیم روز به روز بدتر میشه، میدونی عمه جون اگه شماهارو پیدا نمی کردم چه بلایی سرم میومد، اینم خودش یه حکمتیه مگه نه؟؟؟؟؟؟
۲۲ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۴۹
اره عزیزم خدا خیلیارو سره راهه آدم قرار میده که رو زندگیشون تاثیره زیاد میزاره
من که همیشه پشتتم گلم رو کمکه منم همیشه میتونی کمک کنی همیشه
انقد به خودت تلقین نکن حالتم خیلیم خوبه تو نباید وجودتو باره یکیکه برات ارزش قائل نشود بسوزونی
تو بیاد منتظره کسی باشیکه هم تو دوسش خواهی داشت هم ون صبر کن گلکم
۱۵ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۰۸
سلام به همه دوستان عزیز ممنونم از اینکه واسش دعا میکنید و جواب کامنت منم دادید.از آقا جواد هم تشکر میکنم مرسی
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۲۵
مرسی مامان جون و عمه گلم قربونتون برم @};-داداش علی چرا تحویل نمیگیری؟از دستت ناراحتم جواب کامنت های منم نمیدی؟
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۹:۴۴
سلام به خونواده عزیز عاشقانه ها حالم خوب نیست امروز کسی که دوستش دارم حالش بد شد نمیتونست خوب نفس بکشه تا وقتی عمل نکنه اینا باهاش هست تورو خدا واسش دعا کنید هر وقت میفهمم بیمارستانه قلبم وای میسته :((الان گفتند بهم حالش یکم بهتر شده دارم میبرند خونه تنها امیدم خداست از خونواده عاشقانه ها هم میخوام واسش دعا کنند مرسی عزیزان
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۰:۴۶
سلام گندمم … چشم عزیزم براش دعا می کنم .. .امیدت به خدا باشه …انشااله خوب خوب میشه
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۵۳
منم با مامان جون موافقم،
آبجی جونم فقط و فقط امیدت به خدا باشه [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]
امید وارم تا فردا خوبه خوب بشه تا آبجیم از ناراحتی در بیاد
آمین
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۴۹
سلام داداش علی مرسی از اینکه واسش دعا کردی الن حالش یکم بهتره ولی از دستت ناراحتماااا جواب کامنت های منو نمیدی ای داداش بد
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۰۰
الهی قربون آبجی نازم بشم که از زود زود
از دست داداش علی ناراحت میشه
آبجی گندم جونم این ترم ساعت های درسیم خیلی بده و راه دانشگاهمم دوره وبه کامپیوتر هم زیاد دسترسی ندارم، ولی قول میدم از این به بعد جواب همه کامنت هاتو بدم باشههههه
داداش علی اصلا دوست نداره آبجی گندمش ناراحت باشه، قول بده همیشه دختر شادی باشی،ok
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۱۱
سلام پسرم آفرین … همیشه باید هوای خواهرتو داشته باشی … برات آرزوی موفقیت میکنم انشااله زود زود دانشگاهتم تموم شه
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۰۲
مامان جونم فدات
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۵۶
سلام مامان جون تنها امیدم خدای تا الانم خدا بهم این قدرتو داده که صبور باشم و با مشکلات بجنگم.از راهنماییت ممنون بخاطر دعا هم تشکر میکنم
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۲:۱۱
سلام مامان جون منم تنها امیدم خداست خدا جون کمکم کرده که تا الن صبور باشم و با سختی ها و مشکلات بجنگم.از راهنماییت ممنون از اینکه دعا کردی مرسی دوست دارم مامان گلی خودم
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۰۸
سلام گل گندم مامان …. خوبی عزیزم؟ خواهش میکنم عزیزم، تنها کاری که از دستم بر میاد همینه که برات دعا کنم و واست آرزوی بهترین ها رو داشته باشم
منم دوستت دارم دختر نازم
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۰۶
منم براش دعا می کنم گندم جان. نگران نباش
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۱۳
به به عمه الناز جونم کجایی نیستی
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۲۶
اینجام برادر زاده ی گل داشتم کامنتای شما رو میخوندم . ولی الان که فکرشو می کنم میبینم علی ها رو با هم قاطی کردم حالا نمی شد یکیتون بزرگواری کنه و یه اسم خاص واسه خودش بذاره؟ تو فکر کنم همونی بودی که طرفت نامزد کرده و هی بهت زنگ میزنه آره؟ دیگه حسابتون از دستم در رفته :-??
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۳۷
بله من خودمم خیلی هم خوشحالم که با شما آشنا شدم وگر نه دغ می کردم
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۵۴
راستش علی من داشتم به این فکر میکردم که چطور میتونی به یه همچین دختری فکر کنی؟ واقعا برام غیر قابل تصوره! عشق واژه ی بسیار مقدسیه . نباید اینقدر راحت هر آدمی رو برازنده ی این واژه بدونی . من جای تو باشم اصلا به همچین آدمی فکر هم نمیکنم ! حیف تو نیست که وقتت رو واسه فکر کردن به یه همچین موجودی تلف کنی؟ توی پست دو خط موازی چند تا کامنت برای هستی گذاشتم تونستی برو بخونشون چون شرایط اونم شبیه توئه. همین سمت راست صفحه است. نظرت رو هم برام بنویس
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۵۶
ببخشید علی جان! من علی جان نوشتم ولی علی ثبت شد شرمنده!
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۰۵
خواهش می کنم این حرفا چیه
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۲:۱۲
مرسی عمه گلم فدات بشم
۱۵ اسفند ۱۳۹۰در ۰۱:۱۷
سلام
دعا میکن هر چی زودتر عملش کنند تا زود حالش خوب بشه [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن]
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۲:۱۶
سلام با اینکه نمیشناسمتون ولی خیلی خوشحالم کردید ایشاالا هر ارزو دارید خدا بهتون بده از بابت دعا ممنون
۱۵ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۱۷
سلام عزیزکم من که تو نمازم حتمن دعاش میکنم [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] [دعا کردن] قوللله قوللل
فقط تو زیاد خودتو ناراحت نکنننننننن باشه خوبه خوب میشه بزودی تو غصه نخور گلم
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۴۴
مرسی عمه جون دعا های شما ارامم کرد
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۰۶
هیچ دانی نازنینم می توانی / راحت اسرار سعادت را بدانی
رمز خوشبختی انسان نسیت جز این / مهربانی ، مهربانی ، مهربانی
۱۳ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۵۸
سلام مامان جونم ناراحت نیستم
ولی شما می دونی که آدم وقتی عشقشو از دست میده بعد از یه مدت اوضاع روحیش خرابه، تقریبا منم تو یه همچین شرایطی قرار دارم
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۲۱
سلام داداش علی یکسره از دانشگاه اومدم خونه دوستم فقط واسه اینکه دلم واسه همتون تنگ شده و واسه همتون کامنت بزارم
داداش جان همه کامنت تارو خوندم واااای راستشو بخوای موندم که چه طور با این دختر دوست بودی؟بهتم گفتم نا امید نباش نگو نمیتونم یا دختره داره عذابم میده درسته سخته ولی همه اینا زایده افکار انسان هاست خودمم اینجوریما ولی مشکلات درستم کرده بهتر شدم به چیزای خوب فکر کن و از یاد خدا هم غافل نشو که همیشه باهاته
۱۳ اسفند ۱۳۹۰در ۲۰:۱۷
هی دل غافل میگم چرادیگه مامان تحویل نمیگیره!!!!چه دردیه کهنه شدن!!!سلام دوستان من یکی ازعضوهای سابق عاشقانه ها بودم افتخارمیدید من هم باشما پیوند خواهربرادری ببندم!!!
۱۳ اسفند ۱۳۹۰در ۲۰:۲۷
دختر عزیزم … شنوی نازم …. تو هیچ وقت کهنه نمیشی عزیزم تو دختر بزرگ خانواده هستی
۱۳ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۲۰
البته شنوی عزیزم، خواهر قشنگم
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۴۸
سلام مامان جون دلم واست یک ذره شده تو این مدت که زیاد نیستم فراموشم نکن راستی بابت تمیز کردن خونه واسه عیدم خسته نباشید من در خدمتما
دوست دارم مامان گلم
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۰۷
سلام دختر قشنگم … خواهش می کنم عزیزم … فراموشت نمی کنم، امیدوارم زود زود کامپیوترت درست بشه عزیزم
منم دوستت دارم …. منتظرتم
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۳:۵۶
باران جان چند تا بچه داری؟؟؟؟؟ #-o هر روز به تعدادشون اضافه میشه. فکر کنم علی قبلا جز بچه هات نبوده درسته؟تازه چند تا از بچه ها نیستن.تو این گرونی چه جوری خرجشون و در میاری فقط خواهر یه دونه داری .دقت کردی هر کی که اینجاست از عشقش جدا شده.هیچکدوم بهم نرسیدن؟هر کی برای خودش یه داستان داره.چه دنیای عجیبیه.خدایا به همه صبر بده تا بتونن با مشکلاتشون کنار بیان. [دعا کردن] امین.(شما هم بگین امین)
۱۵ اسفند ۱۳۹۰در ۱۳:۵۸
آره خواهر جون …بچه زیاد دارم علی و گندم جدیدن … اما انگار همه تو نو سالهاست که می شناسم..آره عزیزم هر کی اینجاست واسه خودش یه داستان داره؛ مث من، مث تو..
دنیا که عجیبه و عجیب تر از اون ما آدم هاییم که قدر دوست داشتن همدیگرو نمی دونیم
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۴۴
درست.ولی خوب باید به اینم فکر کنیم که اگه این مشکلاتم نداشتیم شاید اینقد تلاش نمیکردیم خودمونو نجات بدیم.شاید متوجه خیلی چیز ها نمیشدیم خیلی چیزها رو یاد نمیگرفتیم.خیلی چیزهارو نمی دیدیم.اون وقت برامون زندگی معنا نداشت.برامون یکنواخت میشد.هیچ کار خدا بی علت نیست.فقط ما ادمها یکم بی حوصله هستیم.میخوایم زود به اون چیزی که میخوایم برسیم.دیگه با بقیه چیزاش کاری نداریم.
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۵۲
درسته هستی جونم …هر اتفاقی تو زندگی، بی حکمت نیست … به صلاح خدا اعتماد داشته باشیم تا اونم کمکمون کنه
همیشه شاد باشی خواهرم .
آسمونی باشی و بیکران
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۳۶
سلام هستی خانوم بله من عضو جدید یا همون پسر جدیده خانواده عاشقانه ها هستم. داستان زندگی من خیلی جالبه مگه نه، داستان یه عاشق دیوونه که حاضر بود واسه عشقش جونشو دو دستی فدا کنه ولی با یه ندونم کاری برای همیشه تنهای تنها شد و حتی حاضر نیست کس دیگه هیچکسی رو به راحتی به دلش راه بده و الکی شکست بخوره.
حکایت من مثل کسی است که عاشق دریا بود، اما قایق نداشت؛
دلباخته سفر بود، اما همسفر نداشت؛
حکایت کسی است که زجر کشید، اما ضجه نزد؛
زخم داشت، ولی ناله ای نکرد؛
نفس می کشید، اما هم نفس نداشت،
می خندید، اما غمش را کسی نفهمید =(( =(( =((
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۹:۳۴
سلام علی جان.به تقدیر وسرنوشت اعتقاد داری؟من چند وقت خیلی بهش اعتقاد پیدا کردم اینقدرتو ارزش داری اینقدر خوبی که خدا این ادم و از تو دور کرد.وقراره تو با کسی اشنا بشی که مثل خودت خوب و پر محبت.کسی که لیاقت عشق تو رو داشته باشه.کسی که محبت تو رو با محبت جواب بده نه با خیانت.از این جریان درس بگیرو امیدوارم خوشبخت بشی وبه بهترینا برسی.
۱۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۰۷
ممنون آبجی هستی جونم امیدوارم شما هم به تمام آرزوهاتون برسید.
البته شرمنده که شما رو آبجی صدا می کنما #:-s #:-s #:-s
چون عادت دارم با همه زود صمیمی میشم
۱۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۱:۲۸
پسرم هستی جون …. خواهر منه و میشه خاله شما !!!!!:))
۱۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۰۰
درسته علی جان.من خواهر مامانت هستم.حالا هر چی خودت دوست داری منو صدا بزن.میل خودت عزیزم
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۰۹
سلام شنو جون منو داداش علی و ابجی تمنا عضو های تازه این سایت دوست داشتنی هستیم و شما عضو های قدیمی قبل از اینکه عضو بشم به طور اتفاقی تو بخش پاره اجر رفتم همه کامنت هارو خوندم کامنت های شمارو خوندم کامنت های مامان باران کزال جون عمه الناز خلاصه همه رو خوندم و از حرفای همتون لذت بردم شاید شما دیدگاهاتون نمیذاشتید ما هم الان اینجا نبودیم خلاصه همه اینا دست در دست هم دادند که ما اینجا باشیم خوشحال میشم مارو خواهرو برادر خودت بدونی
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۴۹
ممنونم گندمی وبرادر علی که من وقبول کردید راستی مامانی داشتم خودمولوس میکردم خودم میدونم همیشه مامانا دختربزرگودوست دارن
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۴۲
آ. آ. آ. آ. آ. [-X [-X [-X
مامانا همیشه پسراشونو بیشتر از دختراشون دوست دارن
اونم چی وقتی که تک پسر باشه و اسمشم علی باشه
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۵۵
بچه ها چی شده باز ؟؟؟؟؟؟ من همه تو نو دوس دارم …. هر گلی یه بویی داره
واسه مامان و بابا همه بچه ها دوست داشتنی و عزیزند، مگه نه آقا شاهین؟
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۹:۴۰
بله، هر گلی یه بویی داره، اما بوی بارون یه چیز دیگه س!
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۲۸
ایشششششششش /:)
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۹:۲۰
نخیراشتباه میکنی مامانما همیشه دختربزرگشونو دوست دارن چون همیشه دختراهمدم مامان میشم پسربه دردبابامیخوره
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۱۰
نه نه نه, [-X [-X [-X
مامان جونم منو بیشتر از شماها دوست داره حتی بیشتر از بابا شاهین, حاظرم با همتون شرط ببندم =p~ =p~
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۱۲
بچه خریت نکن!
باختی گردن خودته ها!
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۱:۳۱
اگه بردم چی؟؟؟؟
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۲۸
دلتو خوش نکن علی جان.
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۲۹
به همین خیال باشیدتاوقتی من هستم به شماها اصلافکرنمیکنه اون چندروزم که تحویلت گرفت واسه این بودکه من نبودم.باباشاهین بارون که بونداره راستشوبگوبوی چی به دماغت خورده!!!!مامان باران شماهم مواظب خودتون باشید اینجورکه بوش میادخواهرشوهرتون اساسی به فکرجبران محبت های باباشاهین هست
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۰۹
مامان جونم بیا منو از همه اینها بیشتر دوستم داشته باش بذار روی همه اینارو کم کنم
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۱۸
پسر عزیزم … من همه تونو یکسان دوست دارم .. یه مادر نمیتونه بین بچه هاش فرق بذاره …همه تون برام عزیزین …
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۳:۲۶
این کلکاقدیمی شده برادرمن به فکریه راه حل حسابی باش بری بالابیای پایین مامانم منوبیشتردوست داره!مامان بارانم این حرفارومیزنه که تواززندگی ناامید نشی
۱۵ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۲۰
سلامممممممممممم شنو جونم کلی دلم برات کوچولو شده بوددددد برادر زاده ی گلم کلیییییی بوسس
۱۷ اسفند ۱۳۹۰در ۱۳:۲۰
سلام به بانوی عاشقانه ها.منم دلم واسه همتنون قد الکترون شده بود.به قول سحریاکژال بووووووس
۱۳ اسفند ۱۳۹۰در ۱۵:۱۹
نشد یک لحظه از یادت جدا دل **** زهی دل آفرین دل مرحبا دل
ز دستش یک دم اسایش ندارم **** نمی دانم چه باید کرد با دل ؟
هزاران بار منعش کردم از عشق **** مگر برگشت از راه خطا دل
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد **** فلاکت دل مصیبت دل بلا دل
از این دل داد من بستان خدایا **** ز دستش تا به کی گویم خدا دل ؟
درون سینه آهی هم ندارم **** ستمکش دل پریشان دل گدا دل
به تاری گردنش را بسته زلفت **** فقیر و عاجز و بی دست و پا دل
بشد خاک و زکویت بر نخیزد **** زهی ثابت قدم دل با وفا دل
ز عقل و دل دگر از من مپرسید **** چو عشق آید کجا عقل و کجا دل ؟
لاهوتی
۱۴ اسفند ۱۳۹۰در ۱۴:۲۵
واقعا مرسی