فولاد و آهنگر
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعاً عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم؛ اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود دادهای، زندگیات بهتر نشده!»
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که میخواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست!»
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آن وقت است که آن را به میان انبوه زبالههای کارگاه میاندازم.»
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«میدانم که در آتش رنج فرو میروم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد؛ اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است که خدای من، از آنچه برای من خواسته ای صرفنظر نکن تا شکلی را که میخواهی، به خود بگیرم. به هر روشی که میپسندی ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده؛ اما هرگز، هرگز مرا به کوه زبالههای فولادهای بی فایده پرتاب نکن».
۲۷ بهمن ۱۳۹۱در ۲۳:۱۷
سلام
خیلی عالی بود ممنون احساس می کنم داستان خودم بود
۲۴ اسفند ۱۳۹۱در ۲۲:۱۵
اره احساس منم این بود اما من تو مرحله پتک خوردن موندم
۲۹ دی ۱۳۹۱در ۱۷:۲۷
آفرین داره،کیف کردم.خیلی ممنون
۲۸ شهریور ۱۳۹۱در ۲۲:۱۹
کاش اینو از ته قلب باور کنم… [دعا کردن]
۱۲ مهر ۱۳۹۱در ۱۳:۴۰
[دعا کردن]
۲۵ شهریور ۱۳۹۱در ۱۷:۳۹
سلام دوستای عزیزم….
چی میشد ماهم به همه اتفاقات بد توزندگی به همین دید نگاه میکردیم…
من خیلی تلاش میکنم اینجوری باشم ولی اخرش از کوره در میرم…
خداجونم خودت کمکمون کن
۲۶ شهریور ۱۳۹۱در ۰۹:۱۰
باید بخوای دوسته عزیز خواستن توانستن است بعدشم همه چیز دست خداست توکل کن به خدا
۲۳ شهریور ۱۳۹۱در ۱۶:۵۸
سلام گندوم جون واقعا زیبا بود انشاله همه ى ما بتونیم زیر این ضربات پتک دوام بیاریمو ایمانمونو قوی تر کنیم نه مثل من که با اولین ضربه ى پتک کند زدم به زندگیم وآبرمو پیش خدا بردم میدونم دیگه دوسم نداره اما من با کمال پررویی باز هم میرم سراغش چقدر خوب میشد اگه اون روز خدا به حرفم گوش میکرد میدونم میخواست بهم بفهمونه که لیاقت این درخواستمو ندارم ولی خوب.
۲۵ شهریور ۱۳۹۱در ۰۹:۵۶
خواهش میکنم مریم جون همین که فهمیدی اشتباه کردی خیلی خوبه یادت باشه خدا همه بنده هاشو دوست داره ما خودمون بد فکر میکنیم
۱۵ شهریور ۱۳۹۱در ۱۷:۱۳
خیلی قشنگ بود گندومکم
۱۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۲:۱۴
قربونت نازی جون
۱۵ شهریور ۱۳۹۱در ۱۶:۳۴
۱۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۲:۱۴
۸ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۰۴
سلام . عالی بود واقعا با این نوشته ها امید رو به دله آدما هدیه می کنید . خدا خیرتون بده … جدا خدا به ما نزدیکه از رگ گردنمونم نزدیکتر
۹ شهریور ۱۳۹۱در ۱۸:۵۷
سلام ممنون سارا جون ممنون از حسن سلیقت
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۰۰:۱۱
خیلی داستان آموزنده ای بود..واقعا لذت بردم..
سایت قشنگی دارین..من از طرفدارای پرو پا قرص این سایتم..
با اجازه از مطالب زیباتون توی وبلاگم استفاده کردم.
۶ شهریور ۱۳۹۱در ۰۹:۱۸
مرسی ممنون از اقا شاهین بخاطر سایت خوبشون
۴ شهریور ۱۳۹۱در ۲۲:۴۳
ممنون گندم جون خیلی قشنگ بود عزیزم وقتی این داستانو خوندم که کلی مشکل داشتم حالا یه انگیزه خوب دارم واسه تاب آوردن مقابل مشکلات درس بزرگی بهم داد و باعث شد تصمیم درست رو بگیرم.
۵ شهریور ۱۳۹۱در ۱۰:۳۸
خوشحالم که خوشت اومد پریا جون امیدوارم همه ما بتونیم با مشکلاتمون بجنگیم