شراب شعر چشمان تو
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
شراب شعر چشمان تو
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوی شب را
همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که میخندی
تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس!
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۳۰
النا جووووون سلام
همه ی شعراتو خوندم!!!!
ارومم کرد!!!!
یه دنیا ممنون
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۱۲
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۵۵
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیکتر میشوم :
این زندگی من است
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۱۶:۲۸
چتر کوچکم
رفیق روزهای سردم
تمام طول زمستان …. از بهار برایم زمزمه می کند
نمی گذارد دانه های سرد برف با شانه هایم آشنا شوند
انگار می داند سرما غربت می آورد!
با اینکه تمام خاطرات سردم با اوست
اما هرگاه همسایه ام می شود
باورم می شود که زمستان کوتاه است…
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۰۰
عالی بود نازنین بانو جوووون
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۰۰:۳۴
مرسییییییییی عزیزم
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۱۲
خواهش گلم
۱۶ اسفند ۱۳۹۰در ۲۳:۳۴
وای چه قشنگ
۷ بهمن ۱۳۹۰در ۱۰:۴۸
من تازه اینجا رو پیدا کردم از یه طرف ناراحتم که کاشکی زوووودتر اینجا رو پیدا میکردم از یه طرفم خوشحال که بالاخره پیدا کردم، خیلی سایت قشنگی دارین ، برای همه ی آدما عشق واقعی و صبر رو آرزو می کنم!
۸ اسفند ۱۳۹۰در ۲۲:۵۵
سلام سایه جان خوش اومدی عزیزم ….
منم وقتی این جا رو پیدا کردم خیلی خوشحال بودم و هستم الان چند ماهی هست مهمان همیشگی این خونه قشنگم
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۷:۳۰
سلام سایه
منم امروز عضو این سایت شدم وخوشحالــــــــــــــــــــــــم
۷ بهمن ۱۳۹۰در ۰۵:۱۹
با این شعر کلی خاطره ی خوب دارم. این شعر یکی از بهترین شعرهایی که خیلی دوسش دارم. هرموقع این شعرو میخونم یه فاتحه برای شادی روح فریدون مشیری میخونم. انشااله که روحش شاد بشه.
۶ بهمن ۱۳۹۰در ۰۳:۱۶
به من تکیه کن؛ من تمام هستی ام را دامنی میکنم تا تو سرت را بر آن بنهی!تمام روحم را آغوشی میسازم تا تو در آن از هراس بیاسایی!تمام نیرویی را که در دوست داشتن دارم دستی می کنم تا چهره و گیسویت را نوازش کند!تمام بودن خود را زانویی می کنم تا بر آن به خواب روی!خود را،تمام خود را به تو می سپارم تا هر چه بخواهی از آن بیاشامی،از آن بگیری،هرچه می خواهی از آن بسازی،هر گونه بخواهی باشم!از این لحظه مرا داشته باش!(دکتر شریعتی)
۵ بهمن ۱۳۹۰در ۲۰:۰۵
نفسی دعا بخوان از ته دل.
پی قافیه نباش.حرف دل خود شعری است که خدا خدای آن قافیه است
و تمنای نگاهت وزنش و غمی به وسعت مشرق زمین مفهومش
راستی گریه یادت نرود شعر بی موسیقی بیمار است…
۵ بهمن ۱۳۹۰در ۲۰:۰۱
همیشه به خاطر داشته باش
آبی عشق , با کنایه ها زرد نمی شود .
که حتی اگر چنین شود ….
حاصلی جز سبزی نخواهد داشت !!!
۵ بهمن ۱۳۹۰در ۲۰:۰۰
من دیر زمانیست ،
خدا را در آغوش فشرده ام !
من سال ها
در بهشت می زیسته ام
بی تردید ، بی دلهره ، بی عذاب ِ کارهای نکرده
من سال هاست که دیگر …
به گناه اعتقادی ندارم !!!
۵ بهمن ۱۳۹۰در ۱۴:۳۴
حسادت نکن ان چه بعد از تو بغل گرفتم زانوی غم است