شازده کوچولو – قسمت هفدهم
مسافر کوچولو از کوه بلندی بالا رفت. تنها کوههایی که به عمرش دیده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانویش میرسید و از آن یکی که خاموش بود جای چارپایه استفاده میکرد.
این بود که با خودش گفت: «از سر یک کوه به این بلندی میتوانم به یک نظر همهی سیاره و همهی آدمها را ببینم..» اما جز نوکِ تیزِ صخرههای نوکتیز چیزی ندید.
همین جوری گفت: – سلام.
طنین بهاش جواب داد: – سلام.. سلام.. سلام..
شهریار کوچولو گفت: – کی هستید شما؟
طنین بهاش جواب داد: – کی هستید شما.. کی هستید شما.. کی هستید شما..
گفت: – با من دوست بشوید. من تک و تنهام.
طنین بهاش جواب داد: – من تک و تنهام.. من تک و تنهام.. من تک و تنهام..
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سیارهی عجیبی! خشکِخشک و تیزِتیز و شورِشور. این آدمهاش که یک ذره قوهی تخیل ندارند و هر چه را بشنوند عینا تکرار میکنند.. تو اخترک خودم گلی داشتم که همیشه اول او حرف میزد..»
شازده کوچولو – قسمت هفدهم (با صدای احمد شاملو)
۳ بهمن ۱۳۹۳در ۲۱:۳۹
خیلی قشنگ بود
۲ بهمن ۱۳۹۳در ۱۹:۴۸
ای جانم چ بانمکه
ممنون خیلی قشنگ بود
۳ بهمن ۱۳۹۳در ۲۰:۴۱
خواهش
۲ بهمن ۱۳۹۳در ۰۹:۱۱
چقد دلش برا گلش تنگ شده
خیلی قشنگ بود
۳ بهمن ۱۳۹۳در ۲۰:۴۱
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۲۱:۲۰
الهی بگردم آقا کوچولو رو..آتشفشاناش تا سر زانوشن.. تک و تنها..
هر حادثه ای به نحوی یاد یار رو براش تداعی میکنه..
آخه چقده قشنگه.. تشکرات خعلی زیاد
۳ بهمن ۱۳۹۳در ۲۰:۴۱
خواهش می شود
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۲۱:۱۸
۳ بهمن ۱۳۹۳در ۲۰:۴۰
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۲۱:۰۲
جالب بود برام دیدش نسبت به آدم ها
مرسی
۳ بهمن ۱۳۹۳در ۲۰:۴۰
خواهش