تنهایی باغ
من به تنهایی باغ
بعد یک خواب زمستانی میاندیشم
و به گلهای فروخفته به دامان سکوت
من به یک کوچۀ گیج
گیج از عطر اقاقیها میاندیشم
و به یک زمزمهی عابر مست
که ز تنهایی خود ناشاد است!
من به دلتنگی شبهای ملول
و تهی ماندن خود از شادی
بازمیاندیشم، بازمیاندیشم!
ذهنم از خاطرهها سرشار است
و فرود آمدن معجزه در هستی من
مثل خوشبختی من
دورترین حادثه است!
من به خوشبختی ماهیها میاندیشم
که در آن وسعت آبی با هم
باز هم همراهند
من به یک خانه میاندیشم، یک خانۀ دور
که در آن فانوسی میسوزد
و در آن جای تو ماندهاست تهی
و به گلهای فراموشی آن گلدان میاندیشم
که ز بیآبی پژمرده شدند!
من به تنهایی خویش
و به تنهایی باغ
و به یک معجزه میاندیشم…!
۲۸ شهریور ۱۳۹۲در ۲۳:۴۲
چه تفاوتی میکند آنســـــــــوی دنیا باشی…
یا فقط چند
کوچه آنطرف تر
پای محبت که در میان باشد دلتنگی دمار از روزگار آدم در می آوردد…
خیلی خوجل بود.
۲۴ فروردین ۱۳۹۲در ۲۱:۲۳
مرسی نعیمه جان
۱۷ مرداد ۱۳۹۱در ۲۳:۵۱
عالی بود ممنون ، مرسی نعیمه جوون و مرسی شاهین
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۱۰:۲۳
بسیار عالی بود مرسی ، زنگ دلمرا پاک کردی دستت درد نکنه.
۹ اسفند ۱۳۹۰در ۱۸:۱۲
ممنون عالی بود
۲۳ دی ۱۳۹۰در ۱۵:۴۳
خیلی خوب بود
میخوام منو هم قابل بدونید
۲۳ دی ۱۳۹۰در ۱۵:۲۴
خیلی عالی بود، شعرشو دوست دارم، انگار حرف من بود
۱۷ آذر ۱۳۹۰در ۱۳:۵۶
خوب بود
۴ آبان ۱۳۹۰در ۲۰:۱۴
خیلی عالی بود ممنون از لطف شما