بیسکویت های سوخته
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام سادهای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویتهای بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم میآید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است؟ در آن وقت، همهی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویتهای سوخته میمالید و لقمه لقمه آنها را میخورد.
یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویتها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمیکشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسانهایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سالها فهمیدهام که یکی از مهمترین راهحلها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛ درک و پذیرش عیبهای همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمتهای خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسانها رابطهای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۴:۴۳
شوهر من هم از این مرد هاست.من عاشقشم :
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۹:۳۸
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۳:۵۱
قشنگ بود .
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۵:۰۷
خوشحالم خوشت اومده
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۲:۵۸
داستان خیلی خوبی بود..
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۵:۰۸
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۲:۳۴
با سپاس فراوان از شما دوست عزیز.
بسیار جالب و آموزنده بود.
ممنون…
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۵:۱۱
خواهش میکنم دوست من
۱ تیر ۱۳۹۲در ۰۰:۴۴
سلام ابجی مریم
خیلی قشنگ بود ممنون
۱ تیر ۱۳۹۲در ۱۵:۱۲
سلام علی جان
خواهش میکنم
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۲۱:۱۸
خیلی قشنگ بود، کاش میشد هممون مثل بابای این قصه بودیم.
مرسی مریم جان
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۲۱:۵۲
بله کاش تاثیر این داستان ها همیشه تو زندگیمون باشه و زود فراموش نکنیم
خواهش میکنم
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۱۸:۴۴
داستان جالبی است گر چه قبلا خوندم بودم ولی دوباره خوندش خالی از لطف نبود ولی از اینکه دیگران سکوتشون به حساب احمق بودنش می ذارن بدم میاد ولی خدا رو شکر می کنم من مثل اونا نیستم موفق باشید پایدار
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۲۱:۴۹
به نظرم همچین اتفاقی (یعنی این سکوت رو به حساب حماقت گذاشتن) کمتر میافته
اما اگه اینطور باشه رفتار پسندیده ای نیست
ممنون از دیدگاهت
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۱۸:۱۳
بسیار بسیار عالی بود.
جناب hebe با نظر شما مخالفم. همین فداکاری ها هستند که زندگی رو شیرین میکنن،پس فداکاری کن چه احمق فرضت کنن چه نکنن!
روزی جواب فداکاری هاتو خواهی گرفت!
مطمئن باش.
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۲۱:۴۵
خوشحالم پسندیدی
۳ تیر ۱۳۹۲در ۲۲:۵۳
مرسی اقا شایان بابت نظرت بسیار عالی
یکم تند رفتم
فقط یه نکته دوست عزیز
قبل از هبه سرکار می خواد نه جناب چون فک کنم جناب به اقا می گیم نه خانوم
۸ تیر ۱۳۹۲در ۱۳:۵۶
شرمنده سرکار hebe
راستش موقع نوشتن نظر، سر یه دوراهی بزرگ گیر کرده بودم که hebe اسم مرد میتونه باشه یا زن؟!؟
شیر یا خط انداختم مرد در اومد!!
معذرت میخوام ازتون
فقط یه سوال!!
معنی اسمتون چیه؟ :-?
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۱۷:۵۸
عالی بود ممنونم
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۲۱:۴۲
خواهش میکنم دوست من
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۱۵:۵۲
اگه ان زن مرد رو احمق فرض می کرد خیلی تلخ می شد نه
چقدر هر روز از این فداکاریا و پذیرش ها داریم و احمق فرض می شیم :-s :-s :-s :-s :-s :-s
۳۱ خرداد ۱۳۹۲در ۲۱:۴۱
به نظرم هر عملی عکس العملی داره
صبوری و چشم پوشی آقا باعث شد خود خانم ازش عذر خواهی کنه
ممنون از دیدگاهت
۳ تیر ۱۳۹۲در ۲۲:۵۴
مریم جان مرسی