بز را بکش!
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند، دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی میکند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی میگذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک میکردند تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد اگر واقعاً میخواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش. مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد..
سالهای سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچههایش چه آمد. روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آنها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباسهای بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آنها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استراحت نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
“سالهای بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری میکردیم، یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود ولی کمکم هر کدام از فرزندانم موفقیتهایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی میکنیم.”
هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است و باید
برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۱۰:۴۲
سلام ممنونم ازتون داستان خیلی قشنگی بود
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۴۲
خواهش عزیزم
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۲۲:۵۹
سلام
خیلی قشنگ بود مرسی از آجی جون و بابایی
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۱۶:۲۲
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۴۳
سلام شیدا جان..
فدات آجی گلم…
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۲۲:۵۹
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۴۴
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۱۷:۱۹
سلام
نعیمه جان خیلی قشنگ بود
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۴۵
سلام مرتضی جان، ممنون از تعریفت..
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۱۲:۱۵
چه قشنگ مرسی نعیمه جونم
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۴۷
خواهش عزیزم..
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۱۲:۰۶
ممنونم نعیمه جون، قشنگ بود
و همچنین مرسی از آقاشاهین
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۱۵:۳۵
خواهش می کنم
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۴۹
خواهش باران جون..
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۱۱:۴۷
خیلی قشنگ بود مرسی
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۵۰
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۰۸:۲۱
واقعا قشنگ بود
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۵۱
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۰۰:۱۱
خیلی عالی و فوق العاده بود نعیمه جون
ممنون از تو و بابا شاهین عزیز
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۱۵:۳۵
خواهش دخترم..
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۵۳
خواهش میکنم عزیزم..
۲۵ دی ۱۳۹۱در ۲۱:۴۰
خیلی عالی بود نعیمه جون تامل برانگیز بود و زیبا
بابا شاهین مثل همیشه گل کاشتی
ممنون از هردوتون
۲۶ دی ۱۳۹۱در ۱۵:۳۴
خواهش دخترم
۲۷ دی ۱۳۹۱در ۲۳:۵۵
ممنون از توجهت عزیزم