بزرگترین افتخار

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت: عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است. این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم، خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد.

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت: مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟ آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت: من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود. کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود را بیرون آورد و گفت: مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم؛ اما مادر اعتنایی نکرد و گفت: این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است. حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت: مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن فقط با من بیا. مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت. بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.

پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت: رسیدیم.
در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.
مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت: من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد: مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟ آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟ وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.
مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

انتشار یافته توسط شاهین در یکشنبه 22 خرداد 1390 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۷۴ دیدگاه

  1. فاطمه گفته:

    ۲۱ دی ۱۳۹۰در ۲۳:۴۳

    “خدا”
    کلمه ای به ظاهر ساده ولی پر معنا
    کاش فقط بعضی وقتا بهش فکرکنیم :-?

  2. مهديس گفته:

    ۱۹ دی ۱۳۹۰در ۱۷:۴۳

    آنچه دلت خواست نه آن میشود / هرچه خدا خواست همان می شود

  3. کاش همه ما این را درک میکردیم

  4. با خدا باش پادشاهی کن بی خدا باش هرچه خواهی کن @};-

  5. علی شهبازی گفته:

    ۱۰ دی ۱۳۹۰در ۲۲:۲۸

    خدایا ان چنان کن سرانجام کار ما تو خشنود باشی و ما رستگار دوستان محتاجیم به دعا

  6. دعا حتی میتونه قضا و قدر رو هم برگردونه .هیچوقت نا امید نباشین و تا لحظه آخر دعا کنین

  7. جواد گفته:

    ۹ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۲۷

    سلام خوب بود
    ایا کسی هست که مارو نصیحت کنه که گناه نکنیم؟؟؟؟

    • فاطمه گفته:

      ۲۱ دی ۱۳۹۰در ۲۳:۴۵

      خودت بهترین کسی هستی که هر لحظه میتونی به خودت کمک کنی که گناه نکنی

      • سلام من ارادم کمه نمیتونم گناه نکنم باید چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
        تورو خدا یه راهی نشونم بدید

        • فاطمه گفته:

          ۲۴ دی ۱۳۹۰در ۱۹:۴۷

          من نمیدونم شما چند سالتونه ولی حداقل میدونم که درس خونده هستید
          یادته موقع مدرسه وقتیکه تکالیفمون رو انجام نمیدادیم چقدر از معلممون میترسیدیم که چرا تکالیفی که گفته بود رو انجام ندادیم.شده قضیه گناه و خدا کافی به آخرتی که مارو ازش با خبر کرده و از عذاباش گفته فکرکنیم.وقتی به عاقبت کارمون فکرکنیم و عذابی که در اه داریم اگر آدم معتقدی باشی که حتما هستی ناخوداگاه کم کم گناه رو کنار میزاری البته اونم وقت میبره

    • علی 1880 گفته:

      ۲۹ دی ۱۳۹۰در ۰۰:۱۹

      کسی نیازی به نصیحت نداره
      سلام…
      این جمله رو یک بار دیگه هم گفتم دوباره هم میگم
      بیایید با هم گناه بکنیم جایی که خدا نیست….
      اگه جایی پیدا کردی که خدا نبود به من هم بگو بیام گناه کنم…
      بعضی وقتها ما به چیزی علم داریم و بعضی وقتها به چیزی یقین داریم
      مثال میزنم متوجه بشی: تو یقین داری که وجود داری قبول؟؟
      اگه یقین داشتی خدا هست گناه میکردی؟؟
      اگه یقین داشتی خدا هست غیبت میکردی؟؟
      اگه یقین داشتی خدا هست ودنیا وآخرتی وجود داره بازم به لذت های دنیا دل می بستی؟؟
      موفق باشی شب قشنگت بخیر وخوبی

  8. بهار گفته:

    ۵ دی ۱۳۹۰در ۱۷:۳۷

    واقعا قشنگ بود خدا جون ممنونم که این توان را به همه دادی ولی حیف که ما خوب ازش استفاده نمیکنیم :x

  9. نازنين گفته:

    ۴ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۴۵

    گر با همه‌ای چو بی منی بی همه‌ای
    گر بی همه‌ای چو با منی با همه‌ای @};-

    خدا جونم کجا داد بزنم کجا فریاد بکشم که دوستت دارم .دوستت دارم. دوستت دارم منو تنها نزار که میمیرم @};- :x

  10. نازنين گفته:

    ۴ دی ۱۳۹۰در ۰۹:۳۷

    چه پسر فهمیده و با حالی :)

    • فاطمه گفته:

      ۲۱ دی ۱۳۹۰در ۲۳:۴۸

      آره والا من ۱۰۰ بارم از این اتفاقا واسم میوفتاد باز همچین کاری به ذهنم خطور نمیکرد

    • علی 1880 گفته:

      ۲۹ دی ۱۳۹۰در ۰۰:۲۱

      همه پسرا این طوری هستند کسی شک نداره که باهال وفهمیده نیستن؟؟؟