عاشق شدن

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز ترا در آسمانها می کشید
وقتی عطش طعم ترا با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

دکتر افشین یداللهی


انتشار یافته توسط شاهین در جمعه 26 فروردین 1390 با موضوع شعرهای عاشقانه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۷ دیدگاه

  1. من با این شعر خاطره های قشنگی دارم ،شاید به اندازه شاعر ازش لذت بردم. :x :x

  2. چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی…
    زیبا بود @};- @};- @};-

  3. فقط میتونم بگم عالی بود [دست زدن]

  4. خیلی بامحتوا وبکربود

  5. برایم جالب بود ودلنشین