پدر
دوستت دارم پدر
ماجرای آینه
چندین سال پیش بود که ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام “روکی” ، توی یک کلبه کوچک زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد. کلبه ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی . از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود.