داستان‌های کوتاه

بخش داستان کوتاه شامل: داستان های کوتاه عاشقانه، داستان های زیبا و آموزنده، داستان های عشقی، داستان های جذاب و خیلی کوتاه و …

شهریار کوچولو

شازده کوچولو – قسمت سیزدهم

اخترکِ پنجم چیز غریبی بود. از همه‌ی اخترک‌های دیگر کوچک‌تر بود، یعنی فقط به اندازه‌ی یک فانوس پایه‌دار و یک فانوس‌بان جا داشت.

مشاهده ادامه مطلب

شهریار کوچولو

شازده کوچولو – قسمت دوازدهم

 اخترک چهارم اخترک مردی تجارت‌پیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد.

مشاهده ادامه مطلب

شازده کوچولو – قسمت یازدهم

تو اخترک بعدی می‌خواره‌ای می‌نشست. دیدار کوتاه بود اما شهریار کوچولو را به غم بزرگی فرو برد.
به می‌خواره که صُم‌بُکم پشت یک مشت بطری خالی و یک مشت بطری پر نشسته بود گفت: – چه کار داری می‌کنی؟
مشاهده ادامه مطلب

شازده کوچولو – قسمت دهم

اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود.
خود پسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد از همان دور داد زد: – به‌به! این هم یک ستایشگر که دارد می‌آید مرا ببیند!

مشاهده ادامه مطلب

شازده کوچولو – قسمت نهم

خودش را در منطقه‌ی اخترک‌های ۳۲۵، ۳۲۶، ۳۲۷، ۳۲۸، ۳۲۹ و ۳۳۰ دید. این بود که هم برای سرگرمی و هم برای چیزیادگرفتن بنا کرد یکی‌یکی‌شان را سیاحت کردن.

مشاهده ادامه مطلب

شازده کوچولو – قسمت هشتم

گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش از مهاجرت پرنده‌های وحشی استفاده کرد.
صبح روز حرکت، اخترکش را آن جور که باید مرتب کرد، آتش‌فشان‌های فعالش را با دقت پاک و دوده‌گیری کرد؛

مشاهده ادامه مطلب

شازده کوچولو – قسمت هفتم

راه شناختن آن گل را خیلی زود پیدا کردم: 
تو اخترکِ شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌آمده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیرِ کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند.

مشاهده ادامه مطلب

شازده کوچولو – قسمت ششم

روز پنجم باز سرِ گوسفند از یک راز دیگر زندگی امیر کوچولو سر در آوردم. مثل چیزی که مدت‌ها تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بی مقدمه از من پرسید: 
– گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟ 
– گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد. 

مشاهده ادامه مطلب

شازده کوچولو – قسمت پنجم

آخ، امیر کوچولو! این جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دل‌گیر تو سر درآوردم. تا مدت‌ها تنها سرگرمیِ تو تماشای زیباییِ غروب آفتاب بوده. به این نکته‌ی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ یعنی وقتی که به من گفتی:

مشاهده ادامه مطلب