وعده لباس گرم

پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد، هنگام بازگشت سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی می‌داد.
از او پرسید: آیا سردت نیست؟
نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.

پادشاه گفت: من الان داخل قصر می‌روم و می‌گویم یکی از لباس های گرم مرا را برایت بیاورند..
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد؛ اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده‌اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند،
در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: ای پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل می‌کردم؛ اما وعده لباس گرم تو مرا از پای درآورد!

انتشار یافته توسط شاهین در جمعه 21 آبان 1389 با موضوع داستان‌های کوتاه

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۲ دیدگاه

  1. مرا امید وصال تو زده می دارد

    و گرنه هر دمم از هجر هست بیم هلاک

    نفس نفس اگر از باد بشنوم بویت

    زمان زمان کنم از غم چو گل گریبان چاک

    حافظ

    این جوریشم هست.هر دو

  2. واقعن متاثر کننده ست..

    چقدر در مقابل حرفایی که به دیگران میزنیم مسئولیم..