تمنای با او بودن

در آخرین لحظه دیدار به چشمانت نگاه کردم و  گفتم بدان آسمان قلبم با تو یا بی تو بهاریست همان لبخندی که تو آن را از من می ربود بر لبانت زینت بست.
و به آرامی از من فاصله گرفتی بی هیچ کلامی.

من خاموش به تو نگاه می کردم و در دل با خود می گفتم :ای کاش تو لحظه ای فقط لحظه ای می اندیشیدی که آسمان بهاری یعنی ابر باران رعد وبرق و طوفان ناگهانی و این جمله، جمله ای بود بدتر از هر خواهش برای ماندن و تمنایی بود برای با او بودن!


 

 

 

 

انتشار یافته توسط عاطفه در سه شنبه 28 اسفند 1386 با موضوع دل‌نوشته‌ها

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۴ دیدگاه

  1. متن خوبی بود :x :x
    عاطفه جون دخترا ارزششون بالا تر از اونه که بخوان به یه پسر برای با اون بودن تمنا کرد
    موفق باشی

  2. عاطفه جون هیچ وقت کسی که لیاقت تورو نداره ازش خواهش وتمنا نکن.قشنگ بود @};-

  3. حرچی بگم از شما کم گفتم

  4. سلام خیلی جالبه امیدوارم موفق باشی

    کجا هستم، باشم به درک! من که باید بروم! پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین، مال خودت! من نمی دانم نان خشکی چه کم از مجری سیما دارد! تیپ را باید زد! جور دیگر اما…