یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا سرد و برفی. پسرک، در حالی که پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشۀ سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
– آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد، پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
– شما خدا هستید؟
– نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
۲۲ دی ۱۳۹۳در ۱۲:۵۲
قشنگ بود
۱۸ فروردین ۱۳۹۳در ۲۳:۵۲
واقعا مرسی
۵ شهریور ۱۳۹۲در ۱۸:۵۷
لطفا مطالب جدید بذارین مطالبتون عالیه به من آرامش میده …خدایا شکرت…………..
۵ شهریور ۱۳۹۲در ۰۰:۴۵
سلام
من اتفاقی سایت خوبتونو پیدا کردم .نمی دونم من فقط با خوندن مطالبش گریم میگیره یا بقیه هم اینجورین؟فوق العاده تاثیر گذاره. ممنون
۱۶ آبان ۱۳۹۲در ۱۰:۵۹
منم گریم میگیره خیلی عالیه مرررسی
۲۴ بهمن ۱۳۹۱در ۱۸:۰۵
زیبا بود خیلی نشان دهنده یک انسان واقعی
باشد که این گونه باشیم….
۵ مهر ۱۳۹۱در ۱۷:۱۵
قشنگ بود کاش همه ی ما بتونیم یکی از بستگان خدا بشیم مرسی واسه این داستان قشنگ [دعا کردن]
۷ شهریور ۱۳۹۱در ۰۱:۰۹
من تازه اومدم به این سایت به نظر من سایت خوبیه چون تمام داستان هاش مفهومی وزیباست و همین جذابش میکنه
۷ شهریور ۱۳۹۱در ۱۰:۳۶
خوش اومدی عزیز..