تو را میشناسم
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد. مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود. پیرمرد در فکر فرو رفت..
بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست” پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!” پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم که امروز دیرتر میرسید.” پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمیشناسد.” پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟ “پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می شناسم.”
۱۱ مهر ۱۳۹۴در ۱۱:۴۸
۱۱ تیر ۱۳۹۱در ۱۴:۰۱
۱۳ خرداد ۱۳۹۱در ۰۰:۱۵
خیلی خیلی قشنگ بود
مرسی
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۰:۱۱
پیری آن نیست که بر سر میزند موی سفید
هر جوانی که به دل عشق ندارد ، پیر است . . .
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۱در ۲۳:۴۰
خیلیییی قشنگ بوووود
۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۰:۴۰
زیبا بود…به این میگن عشق حقیقی…
۲۷ دی ۱۳۹۰در ۱۲:۲۴
یعنی میشه ه ه ه ه ه ه .یه مرد انقد باوفا!!!!!
۳ فروردین ۱۳۹۱در ۲۱:۳۱
حالا که شده! ولی قطعاً ایرانی نبودن!