مدادهای رنگی

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند، به جز مداد سفید.. هیچ کسی به او کار نمی داد. همه می گفتند: «تو به هیچ دردی نمی خوری»

یک شب که مداد رنگی ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد؛ ماه کشید، مهتاب کشید و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد.
صبح توی جعبه ی مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد!

انتشار یافته توسط شاهین در سه شنبه 30 فروردین 1390 با موضوع داستان‌های کوتاه

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۲ دیدگاه

  1. آخی جونم :(

  2. خیلی توپی باور کن عاشق سایت شما هستم
    دمتون گرم وهمیشه هم از مطالبتون لذت واستفاده می کنم حلال کنید