شازده کوچولو – قسمت هجدهم

اما سرانجام، بعد از مدت‌ها راه رفتن از میان ریگ‌ها و صخره‌ها و برف‌ها به جاده‌ای برخورد. و هر جاده‌ای یک‌راست می‌رود سراغ آدم‌ها.

گفت: – سلام.
و مخاطبش گلستان پرگلی بود.

گل‌ها گفتند: – سلام.
شهریار کوچولو رفت تو بحرشان. همه‌شان عین گل خودش بودند. حیرت‌زده ازشان پرسید: – شماها کی هستید؟
گفتند: – ما گل سرخیم.

آهی کشید و سخت احساس شوربختی کرد. گلش به او گفته بود که از نوع او تو تمام عالم فقط همان یکی هست و حالا پنج‌هزارتا گل، همه مثل هم، فقط تو یک گلستان! فکر کرد: «اگر گل من این را می‌دید بدجور از رو می‌رفت. پشت سر هم بنا می‌کرد سرفه‌کردن و، برای این‌که از هُوشدن نجات پیدا کند خودش را به مردن می‌زد و من هم مجبور می‌شدم وانمود کنم به پرستاریش، وگرنه برای سرشکسته کردنِ من هم شده بود راستی راستی می‌مرد..» و باز تو دلش گفت: «مرا باش که فقط بایک دانه گل خودم را دولت‌مندِ عالم خیال می‌کردم در صورتی‌که آن‌چه دارم فقط یک گل معمولی است. با آن گل و آن سه تا آتش‌فشان که تا سرِ زانومَند و شاید هم یکی‌شان تا ابد خاموش بماند شهریارِ چندان پُرشوکتی به حساب نمی‌آیم.»

رو سبزه‌ها دراز شد و حالا گریه نکن کی گریه‌کن.

 

 

شازده کوچولو – قسمت هجدهم (با صدای احمد شاملو)

 

شهریار کوچولو
انتشار یافته توسط شاهین در پنجشنبه 2 بهمن 1393 با موضوع داستان‌های کوتاه
کلیدواژه‌ها:

دیدگاه شما

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

*

۱۲ دیدگاه

  1. عالی بود بابا شاهین [دست زدن] :x

  2. پس قسمت نوزدهم کی میاد؟؟؟؟؟ :( :-?

  3. نه معمولی نبود..شهریار کوچولو یه امیر واقعیه،پر شوکت و خوش قلب و مهربون.. :(
    خیلیم ممنونم @};- @};- دوستش داشتم :x :x

  4. ممنون بابت این فسمت… @};- @};- @};- @};-

  5. اوه گله هم مث من خالیبندی کردا :d :d :)) :))

  6. هر کی یه گل خاص داره که نظیرش هیچ جا پیدا نمیشه حتی توی گلستانی پر از گل :x @};-
    جالب بود مرسی @};-