شازده کوچولو – قسمت شانزدهم
مسافر کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی برنخورد: یک گل سه گلبرگه. یک گلِ ناچیز.
شهریار کوچولو گفت: – سلام.
گل گفت: – سلام.
شهریار کوچولو با ادب پرسید: – آدمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیدهبود. این بود که گفت: – آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد. باد اینور و آنور میبَرَدشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهریار کوچولو گفت: – خداحافظ.
گل گفت: – خداحافظ.
شازده کوچولو – قسمت شانزدهم (با صدای احمد شاملو)
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۰۸:۲۶
کوتاه و قشنگ
ممنون
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۱۹:۵۹
خواهش
۳۰ دی ۱۳۹۳در ۲۲:۵۰
بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده…
عالی بود
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۱۹:۵۹
۳۰ دی ۱۳۹۳در ۲۱:۲۹
مکالمات گل با شهریار کوچولو رو دوست دارم
مرسی
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۱۹:۵۸
خواهش
۳۰ دی ۱۳۹۳در ۲۱:۰۳
بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده..
زیبا ترین مفاهیم با جملات کوتاه
عالی بود ممنونم
۱ بهمن ۱۳۹۳در ۱۹:۵۸
خواهش می کنم