آخرین خانه
نجار پیری بود که میخواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که میخواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بیدغدغه در کنار همسر و خانوادهاش لذت ببرد.
کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش میخواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانهی دیگر بسازد.
نجار قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بیحوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد..
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: «این خانه متعلق به توست. این هدیهای است از طرف من برای تو.»
نجار یکه خورد. مایه تأسف بود! اگر میدانست که خانهای برای خودش میسازد، حتماً کارش را به گونهای دیگر انجام میداد!
۲۱ مهر ۱۳۹۴در ۰۸:۴۱
عالی بود ممنون
۱۳ تیر ۱۳۹۳در ۰۰:۱۴
قشنگ بود؛بیخودی پرسه زدیم، صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم،سهممان کم نشود
ما خدا را با خود، سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
ما به هم بد کردیم، ما به هم بد گفتیم
ما حقیقت هارا، زیر پا له کردیم
…و چقدرحظ بردیم، که زرنگی کردیم
روی هرحادثه ای، حرفی از مهر زدیم
از تو من میپرسم ، ما که راگول زدیم؟؟؟
۲۴ بهمن ۱۳۹۱در ۲۲:۴۲
سلام خسته نباشید
داستان جالبی بود.
۲ اسفند ۱۳۹۱در ۱۱:۱۲
سلام، ممنون..
۲۴ بهمن ۱۳۹۱در ۲۲:۴۱
سلام داستان خوبی بود آقا شاهین دستتون درد نکنه
۲ اسفند ۱۳۹۱در ۱۱:۰۸
سلام هادی جان.
۱۸ بهمن ۱۳۹۱در ۱۱:۰۲
عالی بود
۲ اسفند ۱۳۹۱در ۱۱:۰۷
۱۷ بهمن ۱۳۹۱در ۱۰:۰۸
مرسی آقا شاهین واقعا همینطوره ممنون
۲۲ بهمن ۱۳۹۱در ۱۲:۰۸
خواهش
۱۰ بهمن ۱۳۹۱در ۱۴:۳۳
عالی بود
۱۶ بهمن ۱۳۹۱در ۰۰:۳۵
۹ بهمن ۱۳۹۱در ۱۳:۰۵
سلام بابایی
خیلی دلم براتون تنگ شده. مثل همیشه عالیه
۱۶ بهمن ۱۳۹۱در ۰۰:۳۳
سلام،
ما نیز هم..